- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 23 جولای 2024
- کد خاطره 15584
- 499 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
بیخبر
رحیم قمیشی – مفتاح
فرمانده اسماعیل ما را فرستاده بود تهران تا به مجروحهای بستری در بیمارستانها سر بزنیم. یادم هست تابستان گرمی بود و تهران هم هوا دَم کرده بود. به غلامرضا برادرم که ساکن تهران بود گفتم دو سه روزی موتورسیکلتش را بدهد بتوانیم به همه مجروحها سر بزنیم. زود قبول کرد.
من و «امیر خوانساری» صبح زود که بیدار میشدیم گاز موتور را میگرفتیم، از این بیمارستان به آن بیمارستان. آدرسها را که بلد نبودیم، متر به متر باید میپرسیدیم. ظهر صورتهایمان خندهدار میشد، سیاهِ سیاه. زیر چشمهایمان انگار ذغال کشیده باشند.
خسته نمیشدیم. چه میدانستیم ناهار چیست! یک ساندویچ کتلت یا تخممرغ ناهارمان بود. دههزار تومان حاج اسماعیل داده بود تا به مجروحهایی که خانوادههایشان کنارشان نیستند هر کدام هزار تومان بدهیم مبادا پول برگشتن نداشته باشند.
چقدر مجروحها خوشحال میشدند میدیدند کسی به فکرشان بوده. پول به چشمشان نمیآمد، مهم این بود که حس تنهایی نداشتند. میدانستند فراموش نشدهاند!
روز آخری که تهران بودیم، صبح زود با موتور قرضی زدیم بیرون. ساعت ۴ عصر بلیط قطار برای اهواز داشتیم. باید هر چه از مجروحها در لیستمان مانده بود را سر میزدیم.
یادم هست آخرین نفرشان محسن بود. «محسن توده شوشتری» نوجوان لاغراندام و مهربان، او از پا و کمر مجروح شده بود و نگذاشته بود کسی از خانوادهاش با خبر شود.
بیمارستان طالقانی بستری بود. با زحمت خودمان را رساندیم آنجا.
آن موقعها بلد نبودیم گل و اینجور چیزها بگیریم. یک کمپوت سیب گرفتیم و از نگهبان اجازه خواستیم برای دیدن محسن برویم داخل. عجیب بود نگهبان اجازه نداد!
اولاش با خوشرویی و خواهش گفتیم از جبهه آمدهایم و بلیط داریم نمیتوانیم بمانیم. اما نگهبان با اخم میگفت ملاقات ساعت دو و نیم است و زودتر نمیشود. کمکم کارمان به التماس کشید که خانوادهاش نیستند و فقط ۵ دقیقه، قول میدهیم زود برویم.
اما نگهبان روی دنده لج افتاده بود. هر چه بیشتر خواهش و التماس کردیم بیشتر یکدندگی میکرد که نمیشود…
امیر گفت پس لطفا زنگ بزن بگو خود محسن بیاید دم در، فقط ببینیماش برویم.
نگهبان حتی نگاهمان نکرد. با بداخلاقی گفت:
– نمی شود بچه! مثل اینکه زبان آدم حالیتان نیست.
در چشم به هم زدنی دیدم امیر یقه نگهبان را گرفته و او را از زمین بلند کرده چسبانده به دیوار و با بغض و عصبانیت در حالیکه قرمز شده بود فریاد میزد:
– احمق! میگوییم ساعت ۴ بلیط داریم، محسن مجروح است، باید برگردیم جبهه، چرا نمیفهمی…
من به امیر التماس میکردم کوتاه بیاید اما امیر توی حال خودش نبود که دیدیم سایر نگهبانها آمدند کمک دوستشان.
با چوب و چماق!
نپرسیدند چه شده، فقط چماقهایشان میرفت بالا و میآمد روی سر و پا و کمرمان…
یک ساعت بعد من و امیر داخل کلانتری ولنجک بودیم و نگهبان هم روبروی ما نشسته بود. ما کتک خورده متهم بودیم و نگهبان شاکی! هر چه گفتیم ما شکایت داریم، ما کتک خوردهایم! ما چیز زیادی نمیخواستیم. افسر نگهبان حالیمان میکرد قانونا شما متهمید… و باید رضایت شاکی را بگیرید! و گر نه با دستبند میفرستیمتان دادگاه!!
امیر همچنان داد و بیداد میکرد:
– بفرست دادگاه ببینم قاضی چهکار میخواهد بکند!!
و من نمیتوانستم ساکتاش کنم.
افسر جوانی همانجا نگاهمان میکرد، دلش سوخت. صدایم کرد. گفت میدانم کتک خوردهاید، ولی شما چیزی ندارید ثابت کند حق با شماست. کسانی که آنجا بودهاند شهادت دادهاند شما چوب وچماق کشیدهاید… میدانم اینطور نبوده اما شده دیگر…
گفت او رضایتِ نگهبان را میگیرد، فقط زود برویم. گفت اینجا جای شما نیست. گفت دیگر نیاییم تهران، گفت اینجا همه چیز فرق میکند…
گفت اینجا جبهه نیست.
دو ساعت بعد نگهبانی که کتکمان زده بود رضایت داده، ما توی کوپه قطار نشسته بودیم و ساکت و آرام، و بغض کرده، عازم اهواز بودیم.
از راهآهن زنگ زده بودیم به غلامرضا برود موتورش را از جلوی بیمارستان بردارد. اگر هنوز بودش…
سالها گذشته و هنوز غمش از دلم نرفته. چطور میشود هم کتک خورد، هم محکوم شد. هم برای کشور تا پای جان ایستاد، هم نگاه کرد و دید چطور سرمایههای کشور به یغما میروند…
و همان نگهبانها
و همان شاهدها
هنوز طلبکارند….
اسماعیل فرجوانی در کربلای چهار شهید شد.
محسن توده شوشتری با وجود سالها جبهه بودن، نتوانست بماند، رفت کانادا و سالهاست از او بیخبرم
امیر خوانساری در عملیات بعد به شدت مجروح شد، نمیخواست اعزامش کنند تهران، به زور اعزام شد. الان جانباز ۷۰درصد است.
من و غلامرضا هر روز می نشینیم با هم درد دل میکنیم؛
کاش جبهه هنوز هم بودش… و آنجا بودیم.
آنجا از خیلی چیزها بیخبر…