وقت آزادی رسیده بود. هرگز پیشبینی نمیکردیم سربازان عراقی، که آنهمه ما را اذیت میکردند، اینقدر دچار احساسات شوند. لحظه خداحافظی دستشان را روی صورت خود گذاشته بودند و هر سهچهار ثانیه یک بار قطرات اشک از چشم آنها سرازیر میشد. معلوم بود حسابی به ما وابسته شدهاند، اما ناراحتی اصلیشان بهخاطر اسارت خودشان بود. با خود میگفتند: «اینها آزاد شدهاند ولی اسیر اصلی ماییم که در دست صدام اسیریم … .».
نشستیم در اتوبوس و آماده حرکت شدیم … من و آقای جنانی قرآن اهدایی صدام را برنداشتیم. گفتیم یادگاریای که از صدام باشد همان بهتر که آن را نگیریم.
مسئله آزادیام هم یکجور برایم مشکلساز شده بود. کردها، لرها، قزوینیها و هر دستهای میخواستند من با آنها بروم. فکر میکنم استخاره کردم. تصمیم گرفتم به جایی بروم که صلاح است قرار شد با زنجانی ها باشم. مسیر زیادی را با اتوبوس در مسیر خاکی رفتیم. من پرده ها را میکشیدم که شادی مردم را نبینم چون میدانستم خانوادههای شهدا با این صحنه بسیار ناراحت میشوند. رسیدیم به زنجان رسیدیم داخل پادگان شدیم. خیلی از مردم برای استقبال آمده بودند. اسم من دوبار خوانده شده بود. یک بار اسم من اعلام شده بود. تمام خانواده برای استقبال آمده بودند اما من نیامده بودم. بعد اعتراض کردند. گفتند: لابد اشتباه شده است. یکی از اقوام ما به هلالاحمر رفته و گفته بود بی کفایتی هم حدی دارد اسم را اعلام کردید این همه آدم را به اینجا آمدند. حالا اشتباه شده است؟ خود من هر دو روزنامه را دیدم. بار دوم که نام را اعلام کردند ما آمدیم. در راه که بودیم راننده به دلیل شکستهشدن شیشه ماشین گریه میکرد. تقریباً آمدن من مخفی بود. چون برای بار دوم هم خانواده فکر میکردند اشتباه شده است. من به راننده گفتم شما برو من داخل ماشین مینشینم. برو و بگو که این بنده خدا شهادت میدهد که شیشه را مردم شکستهاند. آیتالله موسوی زنجانی هم برای استقبال آمده بود.
سیدفاضل موسوی اردوگاه ۲۰
وضعیت ایثارگری: جانباز و آزاده
سال اسارت: ۳۱ تیرماه ۱۳۶۷
سال خاطره: ۱۳۸۵
عملیات یا منطقه اسارت: منطقه عملیاتی جنوب
اردوگاه: نهروان، تکریت ۲۰