در آخرین شب اسارت حالوهوای خاصی حاکم بر اردوگاه بود. دیگر کسی نیاز به پتوهای کهنه و وصلهخورده نداشت و به این لحاظ پتوها را کف حیاط اردوگاه پهن کرده بودیم. برای اولینبار از آمار خبری نبود، برای اولین بار قفلی به در آسایشگاه زده نشد و از نگهبانان قاطع هم خبری نبود. شور و شوق آزادی گرسنگی وتشنگی مفرط را که در طی اسارت همیشه با ما بود،از یادمان برده بود.
صبح ساعت هفت کاروان حرکت کرد از دور به ساختمانهایی که از هر سو در محاصره انواع سیمهای خاردار و برجهای نگهبانی و نهایتاً دیوارهایی عریض بود نگاه میکردیم. هنوز باور نداشتیم که در شرف آزادشدن هستیم. در مسیر بازگشت به وطن ناگهان کودکی به دیواره اتوبوس برخورد کرد. اتوبوس ترمز کرد و محافظین و راننده خارج شدند. مادر آن بچه بهسرعت وی را بغل کرده و به سوی ده شروع به دویدن نمود.
اهالی ده با صدای سیدی عفواً عفواً از راننده و سربازها عذرخواهی میکردند. ازطرفی راننده نیز با آنها مشاجره میکرد و ما نظارگر این ماجرا بودیم.
در همین اثنا یکی از زنان کُرد از فرصت استفاده نموده، دستمالی را از شیشه اتوبوس بهداخل انداخت. دستمال را که باز کردیم در آن نوشته شده بود:
مردم ایران در قلب ما جای دارند.
روایت قاسم بامدادنیا
وضعیت ایثارگری: جانباز و آزاده
سال اسارت: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵
سال خاطره: ۱۳۸۵
عملیات یا منطقه اسارت: فکه، عملیات ایذایی
اردوگاه: رمادی ۱۰