یک روز بالاخره خبر آمد «خبری در راه است…»
یکی از آن روزها هنگام صرف صبحانه، رادیو عراق مژده از خبری مهم میداد و دائم تبلیغ میکرد که صدام حسین، رهبر عراق، ساعت نٌه صبح پیام بسیار مهمی برای کشور ایران دارد و بچهها با شنیدن این خبر عکسالعمل خاصی از خود نشان نمیدادند و این برای عراقیها جای سؤال بود که چه طور شما خوشحال نیستید! بچهها برای این که آنها را بیشتر عذاب بدهند، میگفتند: «مهم نیست، ما که حالا حالاها هستیم و برای ما فرقی نمیکند.» عراقیها میگفتند: «اگر به فکرخودتان نیستید به فکر ما باشید. ما خسته شدیم، شما خسته نشدید؟!» ساعت نٌه شد صدام حسین طی نامهای به آقای هاشمیرفسنجانی، رئیس جمهور وقت، اعلام کرد: «ما حسننیت خود را به شما با آزادی یک جانبه اُسرا ثابت خواهیم کرد و امیدواریم شما نیز حسننیت خود را به ما ثابت کنید. و اولین گروه اُسرا روز جمعه بیست و ششم مرداد سال ۱۳۶۹ آزاد خواهند شد.» سربازان عراقی با شنیدن این خبر شروع به تیراندازی هوایی کردند. هورا کشیدن و رقص و پایکوبی بر پا کردند. بچهها هم خوشحال شدند؛ ولی جلوی عراقیها طوری برخورد میکردند که آنان ابرازحسرت اینکه به اُسرا سخت گذشته و خسته شدهاند را با خود به گور ببرند. عراقیها سؤال میکردند: «شما چرا خوشحال نیستید؟! دارین آزاد میشید، میرید کنار خانواده. چرا شادی نمیکنین؟! چرا نمیرقصین؟! چرا حرفی نمیزنین؟! شما دیگه چه آدمایی هستین!»
صدام اینبار به قول خودش عمل کرد و اولین گروه اُسرا روز جمعه آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود و قرار شد روز جمعه ۲۹ مردادماه ۱۳۶۹ آزاد شویم. اگرچه تا زمانی که نمایندگان صلیبسرخ جهانی به اردوگاه نیامدند، هنوز اطمینان به آزادی نداشتیم اما روز شنبه با حضور نمایندگان صلیبسرخ مطمئن شدیم که آزادیمان حتمی است. وضعیت تغییر کرده بود دیگر نه عراقیها و نه ما به هیچ قانونی از قانونهای اردوگاه پایبند نبودیم. هرجا دوست داشتیم، میرفتیم، هر آسایشگاهی میخواستیم میخوابیدیم. هرکس هر چه داشت وسط ریخته بود بیشتر بچهها به غذا میل نداشتند. آش صبح هم که پیش از این بچهها برایش سر و دست میشکستند، مانده بود تو آشپزخانه؛ ناهار هم همینطور خیلی از بچهها به فکر این بودند که برای یادگاری از این دوران پرمشقت چیزی با خود به ایران ببرند. بعضیها کتاب، قرآن، صنایع دستی که درست کرده بودند را برمیداشتند. نمایندگان صلیبسرخ جهانی نیز در یکی از آسایشگاهها با تک تک اُسرا مصاحبه میکردند و از آنها سؤال میپرسیدند: «آیا مایلید به ایران برگردید یا دوست دارید به کشور دیگری پناهنده شوید.» به جز چند نفر که موقع اسارت قاچاقچی بوده و به عراق پناهنده شده بودند.
پس از آن که تمامی اُسرا با صلیبسرخ مصاحبه کردند، حدود ساعت چهار بعدازظهر پس از هفت سال وقت ترککردن اردوگاه رسید. سربازان عراقی به صف ایستاده بودند و بچهها از بین آنها عبور میکردند. از تونل وحشت و کتک خبری نبود. ما با دستدادن و تشـکر از آنها خداحافظی میکردیم. این برخورد بچهها اثر مثبتی روی آنها داشت و بعضی تحتتأثیر قرار گرفته و سکوت کرده بودند.
بألاخره پس از هفت سال از اردوگاه خارج شدیم و با اتوبوس تا ایستگاه قطار رفتیم. نماز مغرب و عشاء را درون قطار به جا آوردیم، برعکس آن شبی که با قطار برای زیارت به کربلا میرفتیم و کلی محدودیت داشتیم، اینبار آزادتر بودیم. بچهها داخل سالن قطار رفتوآمد داشتند و با دوستانشان خوشوبش میکردند. انگار قطار به کندی حرکت میکرد. برای رسیدن به بغداد لحظهشماری میکردیم. خواب به چشم کسی راه پیدا نمیکرد. بالاخره قطار در یک ایستگاه فرعی با صوت بلندی ایستاد. بچهها را به اتوبوسهایی منتقل کردند. حدود ساعت ۹ صبح رسیدیم به مرز خسروی…
فرماندهان عراقی هر کدام وارد یکی از اتوبوسهای حامل اُسرا میشدند و یک جلد قرآن کریم به هر اسیر هدیه میدادند. وقتی قرآنها را از عراقیها تحویل گرفتیم آن را روی چشم گذاشتیم؛ هرکسی آیاتی از آن را تلاوت میکرد. خاطرات سالهای گذشته برایمان زنده میشد؛ چه روزهایی که در حسرت داشتن قرآن انفرادی لهله میزدیم.
عراقیها هنوز هم مانند قبل از ما به دقت محافظت میکردند و خیلی با احتیاط و با آمار دقیق ما را در محوطهای که دور تا دور آن را فنس کشیده بودند، جمع کردند. و آزادی عمل به ما نمیدادند از فاصلهٔ دور کاروان اتوبوسهای ایرانی به چشم میخورد که درحال پیاده کردن اُسرا عراقی بودند. یکی دو ساعت گذشت. ابتدا اُسرای عراقی از گذرگاهی که ایجاد کرده بودند، وارد محوطهای بسته شدند. باورمان نمیشد! تمامی آنها با کت و شلوار تمیز و نو و یکساک دستی داشتند؛ اما اگرچه محاسنشان مرتب بود ولی با چهرههای درهم رفته به سوی کشورشان بازمیگشتند؛ عراقیها ما را با لباس نظامی آستین کوتاه و با محاسن تراشیده بدون ساک دستی روانه کردند…
بچهها از اتوبوسها که پیاده شدند همگی افتادند به خاک و سجده شکر بهجا آوردند. اتوبوسهای سپاه مزین به عکس امام«ره»، مقام معظم رهبری و پرچم جمهوری اسلامی به صورت منظم، به دنبال هم قطار بودند.
گریه و شیون بچهها بلند شده بود، اتوبوسها به طرف کرمانشاه در حال حرکت بود. هر لحظه به خیل استقبالکنندگان که از کرمانشاه به سمت مرز میآمدند، اضافه میشد. رسیدیم به قصرشیرین، حرکت اتوبوسها به واسطه ازدیاد جمعیت متوقف شده بود. مردم خونگرم قصرشیرین جلو کاروان اسرا گاو و گوسفند قربانی میکردند. عدهای با ساز و دهل به شادمانی میپرداختند. صدای ترقه و بوی اسپند همهجا را فرا گرفته بود؛ بوی آشنایی که سالها بود فراموشش کرده بودیم! خلاصه تا کرمانشاه سیل جمعیت بود که کنار جادهها به استقبال فرزندان خود آمده بودند. بعضیها با در دست داشتن عکس فرزندان خود سراغ آنان را میگرفتند. بعضی هم عکس شهدای گمنام را در دست داشتند. شاید از آنان خبری به دستشان برسد. تقریباً ساعت ۵ عصر به فرودگاه کرمانشاه رسیدیم و با هواپیمای نظامی به فرودگاه مهرآباد منتقل شدیم.
در فرودگاه مهرآباد از طرف رئیسجمهور وقت آقای هاشمی رفسنجانی و چند تن از نمایندگان مجلس با حلقههای گل مورد استقبال قرار گرفتیم. صدای مارش حماسی گروه موزیک نیروهای مسلح با گریه بچهها در میآمیخت و حالت بغض و شادی عجیبی در باند فرودگاه ایجاد شده بود…
با استقبال چند تن از مقامات کشوری و لشکری روبهرو شدیم. خانواده من هم از طریق یکی از اقوام که سرباز پادگان بود، از بازگشت من مطلع شده و برای دیدن به پادگان مراجعه کرده بودند. بالاخره از بلندگوی پادگان اسم من هم برای ملاقات خوانده شد. برای رفتن به محل ملاقات پاهایم میلرزید. نمیدانستم چه کسی برای دیدنم آمده، از طرفی بسیار خوشحال بودم که پس از هفتسال با خانواده دیدار میکنم و از طرف دیگر نمیدانستم در لحظه اول چه بگم و چطور برخورد کنم. حال عجیبی بود. کمکم به محل ملاقات که محوطه محصور شدهای بود رسیدم. تعدادی از خانوادههای اسرا از هز خانواده یک نفر برای دیدار آمده بودند. ما چند نفر بودیم که برای این دیدار به یادماندنی میرفتیم. رسیدیم به محل ملاقات. خیلی از خانوادهها خیلیها فرزندانشان را به واسطه تغییرات زیادی که کرده بودند، نمیشناختند. از خانواده ما هم برادرم آمده بود، همین که نگاهمان به هم افتاد با سرعت به طرف هم دویدیم. برادرم دسته گلی که برای استقبال آورده بود؛ قبل از اینکه به دست من بدهد از هیجان زیاد آن را به طرفی پرتاب کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و چندین متر آنطرفتر روی زمین افتادیم. تمام سر و صورت و دست و پای هم را غرق در بوسه کرده و بلند بلند گریه میکردیم …
روز قبل به خانوادهها خبر داده بودند. هنگامی که ما از اتوبوس پیاده شدیم. چند نفری او را بغل میکردند وچند متری بیاراده به چپ و راست میرفتند. گاهی هم به زمین میخوردند.
ساعت سه بعداز ظهر به محل استقبال، میدان خراسان ابتدای خیابان طیب، رفتیم. وقتی رسیدیم جمعیت زیادی از جمله پدر، مادر، خانواده، همه اقوام و خویشاوندان و اهل محل جمع شده بودند. به محض پیادهشدن از ماشین مرا روی دوششان بالا بردند. چشمانم دنبال پدر و مادرم بود تا اینکه از بالای دوش مردم چشمم به پدرم افتاد که لرزان و با حالت حسرت که گویا دستش به من نمیرسید، در حال تقلا برای رسیدن به من بود تا از لابهلای جمعیت خودش را به من برساند؛ همینکه نزدیک شد بدون تردید و تعلل خودم را از دوش مردم به طرف او کشاندم. مادرم را توی آن خیل جمعیت پیدا نکردم، همسر و فرزندانم را هم نمیدیدم. خیلیها را نمیشناختم. از طرفی توان جسمی مناسبی هم نداشتم که سختیهای این دو سه روز آزادی را تحمل کنم، خیلی بیحال و بیرمق شده بودم …
به هر شکلی بود مسیر ۵/۱ کیلومتری تا رسیدن به مسجد محل بالای دوش مردم مهربان طاقت آوردم. پس از ایراد.سخنرانی و بازگویی خاطرات اسارت، یکی از مداحان محل خاطرهای را برای من و مردم بیان کرد. گفت: «زمانیکه خبر شهادت ایشون (بنده) رو آوردن، در همین مسجد، مجلس ختمی براشون برگزار شد. خود من مداح و قرآنخوان آن مجلس بودم. فکر نمیکردم روزی بیاد که برای استقبالش اینجا جمع بشیم و جشن بگیریم.» خیلیها هم میگفتند عجب چلومرغی تو مراسم ختم شما خوردیم.
اولین نفر در منزل همسرم بود که به استقبالم آمد. خیلی رنجور و پژمرده شده بود. بچههایم میگفتند بابای ما اینطوری نبود، این که بابای ما نیست و…
خانوادهام با وجود سه فرزند در هفت سال اسارتم با مشکلات زیادی روبهرو بودند. نگهداری و مراقبت از سه فرزند برای مادری که با شنیدن خبر شهادت همسرش مراسم ترحیم او را تجربه کرده بود و پس از شنیدن خبر اسارتم، هفت سال به انتظار نشسته بود، کار سادهای نبود…
عباس شهریاری
وضعیت ایثارگری: جانباز و آزاده
سال اسارت: بهمنماه سال ۱۳۶۲
سال خاطره: ۱۳۹۷
عملیات یا منطقه اسارت: عملیات خیبر
اردوگاه: موصل ۲