×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : جمعه, ۲ آذر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 22 November , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
جمع مردان عالی در جبهه جمع بود/ فقط اوس حشمت را کم داشتیم که او هم رسید
شفیق فکه، شبکه ایثار

پدر …..

از منطقه عملیاتی والفجر ۸ امده بودیم دوکوهه نیروها اکثرا تسویه کرده بودند. گردان شهدا احتیاج به نیروی جدید داشت تا باز منظم شویم که بتوانیم برای پدافند با قوای تازه به منطقه والفجر ۸ برویم. با شهید صفرخانی و دوستان جمع بودیم. کارگزینی گردان رفته بود طر ف میدان صبحگاه تا نیروی مورد نیاز را بیاورد در یکی از ساختمانهای دوکوهه که معروف بود به ساختمان توپخانه، بیشتر بچه های توپخانه دران مستقر بودند. یک طبقه از آن ساختمان را هم به گردان ما داده بودند از تراس ساختمان داشتم نیروهای صبحگاه را تماشا میکردم. همینگونه که نگاه میکردم از دور دیدم یک مرد میان سالی دارد میدود یکم نزدیکتر شد بله خودش بود پدرم اوس حشمت بود آخر خودش هم امده بود دیگر طاقت نیاورده بود اخه من و بردارانم قدرت و رسول امده بودیم جبهه دو داماد هم داشتیم که انها هم امده بودند فقط اوس حشمت مانده بود که با امدن اوس حشمت خانواده عالی ها تمام مردانش به جبهه امده بودند. اوس حشمت با چه ذوق و شوقی داشت بطرف ساختمان تیپ ذوالفقار که کنار ساختمان توپخانه بود میامد انگار داشت میدوید. قدمهای تند و بلند بر میداشت یک لحظه با صدا بلند گفتم علی اصغر بابام امد جبهه صفر خانی و دوستان متحیر شده بودند گفت راست میگویی برو بیار پیش خودمان  رفتم بطرف اش هنوز پنجاه قدمی مانده بودم که صدایش کردم اقا اقا من را که دید با چشم های برق زده اش و خندان من را در اغوش گرفت و روبوسی کرد.

گفتم کار خودت را کردی و امدی،گفت برگ اعزام گرفتم امدم بردمش بیش بچه صفرخانی وعبدالرضا یک کم سر به سرش گذاشتند شوخی کردند یک چای برایش ریختم گفتم اقا سیگار خواستی بکش اقام سیگارش را روشن کرد. صفرخانی گفت حاج اقا اینجا که نباید سیگار بکشی البته به شوخی گفت من گفتم اقا بکش بچه ها شوخی میکنند برگ اعزامش را گرفتم رفتم بیش مسئول تدارکات ذولفقار شهید شیرازی برگ را داد خدا بیامرز برگ را دید گفت حجت  از اقوام است گفتم پدرم است کلی خوشحال شد گفتم حواست باشد دیگر امدم دیدم پدرم خوش مشرب بود یک مدلی با بچه ها گرم گرفته که انگار صد ساله با این بچه های که ده یا پانزده سالی از خودش کوچکتر بودند رفیق شده بود بچه های با خنده به سخنانش گوش میدادند بردمش تیپ ذوالفقار در واحد تدارکات سراغ قدرت را گرفت گفتم رفته به منطقه فاو این گذشت من بعد چند روز به مرخصی امدم ۲۰ روز بود که در تهران بودم که یک روز صبح دیدم درب منزل را میکوبند. صدای کوبیدن درب اشنا بود رفتم درب را باز کردم دید بله اوس حشمت است رنگش پریده بود لباسی که  تو عمرش اصلا نپوشیده بود در تنش گفتم کجا مجروح شدی یک چشم غره رفت گفت حالا بزار برسم بعد بپرس البته من خنده امانم را بریده بود هنوز بیست روز نرفته جانباز شده بود ترکش به کتفش خورده بود. چون پدرم با ابزار الات مسگری کار میکرد دیگر آن توان سابق را نداشت همیشه یک درد در دست و کتفش بود بعد از شهادت پسر کوچک اش رسول که از همه ما بیشتر دوست اش داشت، حتی یک بار هم برای جانبازی خودش و هم اینکه پدر شهید شده بود نرفت و پایش را به بنیاد شهید نگذاشت. اینگونه بودند پداران شهدا شادی روح بلند پروازشان صلوات …..

جامانده از شهدا حجت عالی

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.