سما1364
توی استخبارات یا همون حسن غول بودیم ، ده نفر ده نفر می آوردند بیرون ( توی حیاط زیر بالکن ) همه کنار دیوار ، لخت مادر زاد ، یه تعدادی از جوونای بغداد هم که ظاهراً مست بودند ، کفش یا پوتین نفر اول رو به سمت صورت نفر دهم توی صف پرتاب میکردند، روح الله نوروزی پیرمردی بود اهل قطب آباد جهرم و لهجه محلی شیرینی داشت، یک حلقه ( انگشتر) مربوط به دوران ازدواجش ، چون میترسید ازش بگیرند ، توی زخم سرش که باندپیچی کرده بود دقیقا همون جایی که خون می اومد مخفی کرده بود ، یکی از این آدمای مست متوجه شد ، با پوتین یکی از بچه ها، اینقدر روی این انگشتر کوبید که انگشتر توی زخم پیرمرد فرو رفته بود.
حدوداً ۴۵روز در سلول های الرشید بغداد بودیم ، سلول اولی به ابعاد ۳×۳/۵بود و بصورت متعارف برای استراحت چهار تا شش نفر کافی بود ، عراقی ها هنگام غروب برای اینکه خیالشون از فرار اسرا راحت باشه درب سلول ها رو قفل میکردند ، وقتی برای بستن درب می آمدند دقیقا ۵۰ نفر بزور توی سلول جا میدادند طوری که وقتی میخواستند درب سلول رو ببندندمی بایست با فشار و زحمت درب رو قفل کنند.
پنجاه نفر داخل یک سلول ۳×۳/۵ ،همه مون شبها مثل گوشت چرخ کرده ،در هم قفل بودیم ، یکی از بچههای خوب تهرون بنام حسین آقا که بعداز ورود به اردوگاه دیگه ندیدمش ،اون گوشه دیوار طی این ۴۵شب ایستاده میخوابید ،تعجب نکنید ، حسین آقا فقط جای پاهاش بود ، ولی عوضش صبح که درب ها باز میشد ،میرفت داخل راهرو ،دراز میکشید و خستگی در میکرد.
توی سلول شماره یک الرشید ،دوستی داشتم که زمانی که توی خط خواستند دستگیرش کنند ،بسمتش نارنجک پرتاپ کردند و متاسفانه دیر ، خیز گرفته بود ،تا اینکه نارنجک بین پاهاش منفجر شده بود البته فقط ترکش های ریز به تعداد زیاد به پاهاش اصابت کرده بود ، شب ها که درب سلول میبستند ، بنده خدا توانایی نگه داشتن ادرار خودش رو بصورت طولانی نداشت ، از طرفی ما هم نمیخواستم زمین سیمانی و گرم خودمون رو با زمین خیس عوض کنیم ، نه بخاطر اینکه از نجاست میترسیدما ، بخاطر اینکه خیسی زیر پامون آرامشمون رو برهم میزد ،علی ایحال مجبور بودیم تنها ظرف غذامون رو زیر پای بنده خدا بگیریم تا… صبح زود که درب ها باز میشد ، بعضاً بنده مسئول گرفتن غذا بودم ،سریع میرفتم ظرف غذا رو بشورم و بیام شوربا بگیرم متوجه میشدم ای داد بی داد آب قطع شده از طرفی نگهبان اجازه معطل کردن به آشپز نمیداد ، مجبور بودم بدون شستن ظرف غذا ، شوربا بگیرم و بیارم داخل سلول و بصورت قلپی از یک گوشه نوش جان کنیم ،البته همه اینا از روی اجبار بود واگرنه هیچ عقل سلیمی این روش ها رو نمیپذیره.
فرهاد سعیدی
آزاده تکریت ۱۱
منبع خاطره: موسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان
http://www.khaterateshohada.ir/?p=14739