سما1364
صف اول می نشستند تا دیگران کتک نخورند!
یادمه یه وقتایی که «قیس» برای آمار میومد، نامرد نفرات صف اول رو میزد و میشمرد. خیلی وقتها صف های دیگه پر میشد و صف اول نصف و نیمه بود. مسئول آسایشگاه میموند چکار کنه. بالاخره یه تعداد که کتک خورشون ملس بود، دل به دریا می زدن و میرفتن برای نرمش.
یه روز صبح تو حسن غول یا همون استخبارات، همه ی ما رو آوردن بیرون و بدون دستشویی رفتن و صبحانه دادن، تو باغچه ی کوچکی که وسط محوطه بود جمع کردن و سرا پایین نشوندن. از دیشبش که نرفته بودیم دستشویی. همه هم فقط یه شورت تنمان بود. بچه ها داستن منفجر می شدن. یهو فرمانده بداد رسید و دستور آبیاری باغچه رو داد. اونم چه آبیاری ایی…خلاصه حدود دو ساعت بود که نشسته بودیم و منتظرکه میخوان چکار کنن. بعد سرو صدایی اومد ک دستور آزاد باش دادن. دیدیم چندتا افر و سرهنگ و سربنگ اومدن برای بازجویی. تا اونا خسته بشن، ما رو همونجا گرسنه و تشنه و .. نگه داشتن.
تو اردوگاه ملحق یک، یکی از عزیزان که طی عملیات دچار موج گرفتگی شده بود و بدلیل عدم رسیدگی، با وجود گذشت حدود دوماه از زمان اسارتش، هنوز درگیر اثرات آن بود، مورد توجه علی ابلیس قرار گرفته بود. یعنی روزی چند بار از دست این شیطان کتک می خورد تا حالش خوب بشه. علی ابلیس، تو وقتهای هواخوری، اونو با خودش این ور و اون ور می برد و سر به سرش میذاشت و مورد تمسخر قرار میداد و با نگهبانهای دیگه میخندیدند چوناین عزیز هنوز متوجه رفتارش نبود و سوژه شده بود . یه بار که علی ابلیس رفته بود مرخصی و برگشت، درست جلوی درب ورودی، این رفیق ما، با دیدن علی ابلیس، بدو رفت بسمتش ومثل یه دوست صمیمی باهاش دست داد و بغلش کرد و بوسیدش. برق علی ابلیس رو گرفت. ساکش رو ول کرد و افتاد به جانش شروع کرد با مشت و لگد زدن و فحش دادن. نگهبانهای دیگه که این صحنه رو دیده بودن، میخندیدن و علی ابلیس رو مسخره میکردن. اونم بیشتر عصبانی میشد و میزد. بنده ی خدا این رفیق ما ناله میکرد و اون میزد. بعد هم که ابلیس خسته شد، این دوست ما رو ول کرد روی زمین و در حالی که بد و بیراه می گفت، رفت دست و صورتش رو آب کشید. بی شرف خودش رو پاک میدونست و وصفش ناگفتنیه. این ابلیس، بعد از آمار، کتکش میزد. بعد بهش محبت میکرد تا توجهش رو جلب کنه. البته این عزیز اسیر ما بعدا کم کم حالش خوب شد و به یکی از محجوب ترین دوستان اسارتی تبدیل شد. بسیار هم مودب بودن.
در اردوگاه ملحق یک و داخل آسایشگاه پنج که به آسایشگاه نوجوانها معروف بود، جوان سیدی داشتیم که بر اثر اصابت ترکش به سرش، یک سمت از بدنش نیمه فلج بود و حرف هم نمی تونست بزنه. یکی هم داشتیم به اسم آیت که از اونا بود. یه روز که نوبت دستشویی نشسته بودیم، متوجه خنده های ریز و رگباری آقا سید جوان شدیم. پشت سرش، محمد افشوش، مسئول آسایشگاه، بدو رفت سمت نگهبانها. دستور سر پایین داده شد. بعدا معلوم شد که دم در توالت، آیت، سید رو هل داده و پرتش کرده بود کنار و خودش رفته بود داخل. حالااز کجا و چه جوری یه چوب که سرش میله نوک تیز آهنی داشت داخل کاسه توالت رفته بود، معلوم نشد. نشستن آیت همان و ….چهار ماه بیمارستان بود. این جناب آیت؛ اونجا خیلی فحاشی می کرد و بعدها هم رفت پیش منافقین.
باقر تقدس نژاد
🔹 آزاده تکریت ۱۱
منبع خاطره: موسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان
http://www.khaterateshohada.ir/?p=14737