- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 30 سپتامبر 2021
- کد خاطره 13952
- 1105 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
شهید برونسی
ساک سیاه (۴)
دیشب بعد از آنکه از میدان مین برگشتیم چند آتشبار جدید را دیدم که روی مواضع ما منور می زدند و گلوله فسفری. آنقدر تجربه داشتم که بدانم وقتی عراقی ها شبانه در حال ثبت گرا (تنظیم مختصات نقطه هدف با زاویه پرتاب خمپاره انداز یا توپ) هستند، چه معنی می دهد. بی تردید فردا می خواستند به مواضع ما حمله کنند.
برعکس ما که در تاریکی شب به آنها شبیخون می زدیم، آنها در روشنایی روز به ما حمله می کردند. البته اگر آتش توپخانه کافی و گردان زرهی مجهز همراه با پشتیبانی هوایی و هلیکوپتر باشد، بی گمان در ساعات روز با تلفات کمتر می توان عملیات کرد. ما اما فقط با نیروی پیاده و البته گاهی همراه با پشتیانی آتش توپخانه حمله می کردیم که در روشنایی روز ممکن نبود.
هرچه بود مطمئن شدم فردا روز سختی خواهیم داشت. عمق کانال نفر رو دفاعی مان خیلی کم بود و در برابر آتش سنگینی که فردا رویمان می ریختند به هیچ وجه کافی به نظر نمی رسید. بنابراین باید آن را درست می کردم. تمام نیروها را از خواب بیدار کردم و هر چه بیل و کلنگ در دسترس بود به آنها دادم تا کانال را هر قدر می توانند گود و گودتر کنند.
هنوز هوا گرگ و میش نشده بود که کانال دفاعیمان تقریبا به اندازه یک آدم کوتاه قد عمیق شده بود. خیالم از بابت کانال راحت شد و به بچه ها گفتم بخوابند.
خودم اما خواب به چشمم نمی آمد. مهمات را کنترل کردم، چندان بد نبود با اینحال با بی سیم پیغامی فرستادم تا چند جعبه ای برایمان بفرستند. جواب آمد که باید نیروهای خودمان بروند و بیاورند. یک تیربار گرینوف روسی داشتیم و یک مسلسل کالیبر بزرگ دوشیکا که غنیمت گرفته بودیم. سنگرهای این دو تیربار را وارسی کردم و سه موضع مناسب برای سه آر-پی-جی-زنی که داشتیم. آب و غذا هم بود برای یک روز و حتی بیشتر.
خیالم که از همه چیز راحت شد، رفتم در همان سنگر سرپوشیده کوتاه بخوابم. سپیده سر زده بود و چشمهایم سنگین. ناگهان صدای بولدوزری خواب از چشمانم ربود. ان غول پر سرو صدا در شیب تند تپه ای که ما را به عقبه وصل می کرد، مشغول جاده کشی بود.
دلم شور زد. تا کمتر از نیم ساعت دیگر که هوا روشن می شد تانک های دشمن به آسانی می توانستند آن را هدف قرار دهند. به سرعت به طرف بولدوزر دویدم. به نزدیکش که رسیدم با اشاره دست خواستم کارش را متوقف کند و کرد. خودم را از روی شنی های بولدوزر بالا کشیدم و در کنار کابین راننده اش ایستادم. با آن سر و صدای زیاد موتور بولدوزر، مجبور بودم با صدای بلند حرف بزنم. داد زدم:
– چکار می کتی؟
راننده هم با صدایی شبیه فریاد جواب داد:
– جاده می زنم براتون
– می دانی کجا هستی؟
– کجا هستم؟
با دست آن سوی دره را نشانش دادم.
در نور کم سوی گرگ و میش صبحگاهی، شبحی از مواضع دشمن دیده می شد. پرسیدم:
– آنجا را می بینی؟
– بله می بینم
– آنجا خط دشمن است.
– تا چند دقیقه دیگر به محض اینکه تو را ببیند، با یک تیر خلاصت می کنند. قبل از اینکه هوا روشن شود از اینجا دور شو.
– نه! من باید این جاده را تمام کنم.
– می زنند، هم خودت را و هم بولدوزرت را. برگرد.
– طوری نیست ما نیروی ویژه ایم
چنان با آرامش این جمله را ادا کرد که خیال می کردی نیروهای ویژه نامرئی هستند و دشمن آنها را نمی بیند! توضیح بیشتر بی فایده بود. از بولدوزر پایین آمدم و او به جاده کشی اش ادامه داد. بالاخره هم جاده را به تپه ما رساند و بی هیچ مشکلی راهش را کشید و برگشت به پشت خط!
با آن جاده خیالم خیلی راحت تر شد. دوباره بی سیم زدم تا مهمات را با ماشین بفرستند و فرستادند. آن جاده برای جنگ تمام عیاری که می رفت تا ساعاتی دیگر آغاز شود، نقشی بسیار حیاتی ایفا کرد. آنقدر حیاتی که اگر آن راننده بولدوزر به حرف من گوش داده بود و برای حفظ جانش، جاده را نیمه تمام رها کرده و رفته بود، شاید امروز من اینجا نبودم تا از او بنویسم و از آنچه بر من و بر بقیه آن دسته که از آن ثپه دفاع می کرد.
چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. صدای خروش مبهم رودخانه ته دره بی وقفه خودش را در گوشم فرو می کرد و لبه اسمان در جایی که دو قله کوه در انتهای دره از یکدیگر فاصله گرفته بودند، کمی به رنگ سرخ و طلایی می زد. نسیم صبحگاهی نرم و آرام در لابلای جنگل های بلوط پراکنده بر روی فراز و نشیب کوهستان، سرگردان می چرخید و آغاز روزی دیگر را نوید می داد. همه اینها را وا نهادم و پاهای خسته و سنگینم را به داخل همان سنگر سرپوشیده با سقف کوتاه کشیدم. لحظاتی بعد در زیر آتش گاه و بیگاه مسلسل ها و گلوله های خمپاره ای که بی گمان خودشان را برای حمله ای سخت به ما در میانه همان روز آماده می کردند، پلک هایم را به خوابی سنگین سپردم. چه شگفت انگیز است انسان! گاه از تیک تاک ساعتی خوابش آشفته میشود و گاه در زیر غرش انفجار توپ و خمپاره آسوده در خواب می آرامد
http://www.khaterateshohada.ir/?p=13952