- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 30 سپتامبر 2021
- کد خاطره 13949
- 1123 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
شهید برونسی
بی سیم چی شما با صدایی لرزان گقت:
– به توپخانه بگویید آتش روی عراقی ها بریزد تا ما فرصت کنیم برویم و جنازه حسین را برداریم بیاوریم!
جنازه حسین؟! مگر حسین شهید شده؟! نگاه نگران من و مهران به هم دوخته شد. بلافاصله گوشی بی سیم را گرفتم:
– چه بلایی سر حسین آمده؟
– ترکش خورده ولی مطمئن نیستیم شهید شده باشد. آتش عراقی ها سنگین است و ما نمی توانیم برویم از آن طرف تپه بیاوریمش.
چه معنی می داد؟! درخواست آتش توپخانه برای اینکه یک مجروح را از آن طرف تپه بیاورند؟! صدایم را بلند کردم و با تحکم گفتم:
– همین الان بروید و حسین را بیاورید. خودم می آیم آنجا!
بلافاصله آمبولانس را فرستادیم طرف تپه شما. گوشی بیسیم را گذاشتم و بی درنگ با دو نفر از بچه ها به طرف موضع شما راه افتادیم. دشمن در حال پاتک بود و از هر طرف گلوله می آمد. خوشبختانه آمبولانس به موقع رسیده بود و در این فاصله تو را هم از آن سوی تپه آورده و گذاشته بودند داخل آمبولانس و برده بودند.
جای خیلی بدی بود. زیر آن آتش سنگین طفلکی بچه های شما شاید حق داشتند جرات نکنند بروند و بدن مجروح تو را بردارند.
من همانجا ماندم و فردای آن روز گردان ما را با یک گردان تازه نفس جابجا کردند و ما مرخص شدیم. وقتی می خواستیم برگردیم یکی از بچه های شما ساک سیاهی را آورد و به من داد. گفت این مال حسین است. من هم گرفته و برایت آوردم.
به اینجا که رسید من خندیدم. مسعود پرسید:.
– چرا می خندی؟
– آن ساک مال عراقی هاست.
– به هر حال گفتند کنار تو بوده، اگر هم مال عراقی هاست، غنیمت جنگی است. بردار برای خودت. حالا بگو چطور شد مجروح شدی؟!
شب قبل از آنکه مجروح شوم در تاریکی شب، صدای آشنای مسعود را شنیدم که مرا صدا میزد. جوابش را که دادم از همان داخل تاریکی بی آنکه بتوانم ببینمش گفت:
– ما برای شناسایی می رویم پایین دره، حواستان به ما باشد.
– بروید، حواسمان هست
چند دقیقه گذشت. صدای مبهم جریان آب از رودخانه ای در ته دره به گوش می رسید و گاهکاهی سفیر گلوله خمپاره ای تمام کوهستان را پر می کرد. گاهی هم ردیفی از گلوله های رسام تیربار دشمن، دل تاریکی را می شکافتند و به سمت ما می آمدند و نرسیده به ما طعمه سیاهی شب می شدند و ناپدید. هوا سرد بود و نسیم خنکی هم که از قله به پایین می وزید سوز سرما را بیشتر می کرد.
ناگهان صدای انفجار کوچکی از همان سویی که مسعود با چند نفر دیگر رفته بودند برخاست و به دنبالش ناله ای بلند شد. چند لحظه بعد دوباره صدای مسعود بود که درخواست می کرد برانکار برایشان ببریم. یک برانکار برداشتم و همراه با دو نفر از نیروها به طرفشان راه افتادم. وقتی به آنها رسیدم دیدم “حسین ف” روی زمین افتاده و از درد به خود می پیچد! یک مین زیر پایش منفجر شده بود.
بی احتیاطی بدی کرده بودند. ما اکنون در وسط میدان مین بودیم و هر قدمی که برمی داشتیم ممکن بود مین دیگری زیر پایمان منفجر شود. پس از انفجار ان مین، نباید تعداد بیشتری را به داخل ان میدان می کشیدند. همه ترسیده بودیم.
خطر همیشه با ما هست، از لحظه ای که به دنیا می آییم و حتی از قبل تر ولی ما از آن بی خبریم و آسوده زندگی می کنیم. خطر وقتی ترسناک می شود که ما از آن مطلع می شویم. اما وقتی که از آن با خبر می شویم جهت داستان عوض می شود. هر اندازه اطلاعات کمتری از خطری که می دانیم هست، داشته باشیم ترسمان بیشتر می شود. به همین دلیل میدان مین از گلوله باران خمپاره و توپ ترسناک تر است. زیرا این گلوله ها وقتی به سمت ما شلیک می شوند، بخاطر اصطکاک شان با هوا، صدای سوت خاصی تولید می کنند. ما از روی شدت سوت می توانیم دوری و نزدیکی محل برخورد آن را نسبت به خودمان حدس بزنیم. علاوه بر این می دانیم اگر به موقع روی زمین دراز بکشیم، خطر اصابت ترکش ها به ما کمتر می شود. اما مین تا منفجر نشود هیچ چیزی از آن نمی دانیم. اینکه کجا هست و در چه فاصله ای و چه زمانی منفجر می شود، معلوم نیست. وقتی در میدان مین هستیم فقط می دانیم در معرض خطر انفجار قرار داریم و هیچ چیز دیگر در باره این قاتل پنهان نمی دانیم. همین است که میدان مین را ترسناک می کند. همیشه قاتل پنهان ترسناک تر است.
در میان چنین ترس و اضطرابی بدن مجروح “حسین ف” را روی برانکار گذاشتیم. پایش از مچ قطع شده بود. بیچاره مرتب به طرف پایش خم می شد، ببیند چه بلایی سرش آمده ولی هر بار من او را دوباره می خواباندم تا نفهمد پایش دیگر نیست! ظاهر جراحت پایش ترسناک تر از قطع شدگی بود. در اثر انفجار قسمت پایین تر از مچ پایش مثل گوشت چرخ کرده ای که از چرخ گوشت بیرون زده باشد، له شده و رشته رشته آویزان بود.
با ذکر و دعا، آرام و پاورچین خوش شانس بودیم که بدون تلفات دیگری از آن میدان مین خارج شدیم و به مواضعمان برگشتیم.
ادامه دارد
http://www.khaterateshohada.ir/?p=13949