گروه : خاطرات آزادگان / دفاع مقدس
- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 15 سپتامبر 2021
- کد خاطره 13844
- 568 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
شهید برونسی ۱۳۸۱
قسمت بیست و یکم
به ما گفتند پشت خاکریزها سنگر بسازید. رفیقی داشتم اهل کاشان بود. مشغول ساختن سنگر شد. من هم چند لحظه پایین خاکریز به حالت نشسته تکیه دادم به خاکریز و چشم دوختم به تکه ابر سفیدی که در آسمان بود. تمام طول مسیری که از امضای آقام تا زمانی که وارد منطقه جنگی شدم، مثل تصویری از ذهنم گذشت. رفیق کاشانی لوله تفنگم را که بین دو زانو قرار داده بودم، تکان داد و گفت:« چرا سنگر نمی سازی؟» گفتم:« قرار نیست اینجا بمونیم که سنگر نیاز داشته باشیم. باید بریم جلو.»
در حسرت دیدن شب عملیات بودم و اینکه نیروی خط شکن باشم.
سنگری در نزدیکی خاکریز بود که سقف نداشت. رفیق کاشانی ام از من خواست کمک کنم، ورق فلزی (پلیت) بد قواره را که شکل مناسبی نداشت، روی سنگر بیاندازم. حجم زیادی روی آن خاک ریختیم. پلیت نصف سنگر را بیشتر نپوشاند. خواسته رفیق کاشانی محقق شد؛ کمک کردم سنگر ساخته شد، او رفت داخل و هرچه اصرار کرد تا من هم بروم داخل، نرفتم. بیرون، توی همان قسمتی که سقف نداشت، نشستم، برای اولین بار گلوله توپ در نزدیکترین فاصله با من زمین خورد. همه آنچه از آن صحنه به خاطر دارم، دیدن نوری سفید بود. فکر می کردم شهید شدم و نوری که می بینم از بهشت است.
موج انفجار، پلیت سقف سنگر را بلند کرد و تمام خاک های روی آن ریخته شد روی سر من. نیروهای هم دوره ای که در آن نزدیکی بودند، آمدند برای کمک تا از زیر خاک بکشند بیرون. بیل بود که توی سرم می خورد. مرا از زیر خاک آوردند بیرون. به شکلی در کنار سنگر قرار گرفته بودم که ترکش نصیبم نشد، اما زیر خاک داشتم خفه می شدم. از تنگی نفس فهمیدم خبری از شهادت نیست و هنوز زنده هستم.
از نظر کسانی که حادثه را کمی دورتر و با فاصله شاهد بودند و بعد ترکش هایی که هنوز گرم بود را در لابه لای خاک هایی که روی من ریخته بود دیدند، می گفتند زنده ماندنم معجزه است. وقتی بلند شدم و روی پا ایستادم، همه تکبیر گفتند. رفیق کاشانی ام به شدت مجروح شده بود. او را به عقب منتقل کردند. همین اتفاق کافی بود تا در همان روزهای اول حضورم در جبهه به این باور برسم که مرگ و زندگی دست خداست.
آشنا نبودن با جغرافیای منطقه و نداشتن درکی درست از موقعیتی که در آن قرار داشتیم، باعث میشد نیروها زود خسته شوند و به عقب برگشت داده می شدیم. دوباره، سه باره و چند باره سازماندهی می شدیم. در آن زمان نسبت به درست یا غلط بودن این حجم جابجایی و سازماندهی های تکراری فهم خاصی نداشتم.
در طول جنگ، خیلی از روش ها و تاکتیک ها اصلاح شد. بعد از گذشت زمان، اگر آن سال ها را بررسی کنیم، می بینیم جنگ برای دو طرف درگیر، شده بود میدان آموزش و آزمایش؛ هر چه بیشتر می رفتیم، تاکتیک جنگ پیچیده تر و کار، سخت تر می شد. به نقاط قوت و ضعف یکدیگر پی می بریم؛ به گونه ای که غفلت طرف مقابل یا خودی، باعث به دست آوردن یا علت از دست دادن می شد.
با جمع نیروهایی که در دوره آموزشی با هم بودیم به اهواز بر گشتیم. تعدادی شهید و مجروح داشتیم. تصور و فهمی از جنگ پیدا کرده بودم؛ با صدای انفجار تیر و ترکش آشنا شده بودم. حالا دیگر تنها خواسته ام رفتن به گردانی بود که فرماندهاش شجاع باشد. فکر میکردم گردانی خط شکن میشود که فرمانده ش شجاع باشد. قسمت من همانی شد که دنبالش بودم؛ به گردانی معرفی شدم که فرمانده آن ارتشی بود. خیلی خوش استیل بود و توان بدنی خوبی داشت؛ همچنین خوش بیان و باحال بود.
نیروهای گردان ما، ترکیبی از بسیج، سپاه، و ارتش بود. فرمانده مان گردان را سازماندهی کرد. ایست ـ خبردار داد. از ما خواست بنشینیم و بعد گفت:« قرار است آخرین ضربه رو گردان ما به دشمن بزنه. نیروی ترسو به درد من نمی خوره. نبینم کسی فرار کنه. امشب باید مردانه بجنگیم.»
خیالم از شجاعت فرمانده ام راحت شده بود. می گفت: « در این مرحله از عملیات ما نیروی خط شکن هستیم و قراره امشب به خط بزنیم و خودمون رو به جاده شلمچه ـ خرمشهر برسونیم و دشمن رو محاصره کنیم.»
ما نیروی خط شکن شده بودیم و این افتخاری برای نیروهای گردان بود. معنایش این بود که با وجود گردانهای دیگر، فرماندهان به ما اعتماد بیشتری کرده بودند.
از اهمیت ماموریتی که به گردان ما واگذار شده بود، فرمانده خیلی حرف زد و تاکید زیادی به شجاعت داشت. خلاصه اینکه برای اولین بار داشتم توجیه میشدم که به عنوان نیروی خط شکن وارد عملیات شویم.
غروب شده بود که وارد منطقه عملیاتی شدیم. پشت خط پدافند خودی قرار گرفته بودیم. کار جالب و فراموش نشدنی تدارکات، تاثیر زیادی بر روحیه نیروهای گردان گذاشت. چلو مرغ گرم همراه با نوشابه خنک توزیع کردند.
چنین حرکتی در آن شرایط ، یک جور قدرتنمایی بود و نیروها را به این باور می رساند که کسانی که قرار است در عملیات، پشتیبانی کننده باشند، خیلی قوی هستند و این تاثیر روانی بالایی داشت. احساس خوبی داشتیم.
زمانی که پشت خاکریز نشسته و منتظر ساعت شروع عملیات بودیم، فرمانده به تک تک بچه ها سر کشی کرد و برای ما توضیح داد که:« نیروهای تخریب دارن معبر باز میکنن. کارشون که تموم بشه، یه نیروی اطلاعات ـ شناسایی میاد و ما رو میبره پای معبر.»
تازه فهمیدم که پیش تر از گردان های خط شکن، نیروهای تخریب و اطلاعات ـ شناسایی هستند که رفته اند سراغ دشمن، توی همین فکرها بودم که یک نفر با لباس سپاه از جلوی ما گذشت و رفت سمت فرمانده گردان. بچه ها با اشاره دست، او را نشان می دادند و می گفتند:«نیروی اطلاعات ـ شناسایی است.» وقتی دیدم فرمانده گردان که خیلی به نظرم مقام بالایی می آمد، سرش را آورده پایین تا خوب گوش بدهد که او چه می گوید و بعد دنبالش راه افتاد، فهمیدم که اطلاعات ـ شناسایی باید خیلی جایگاه مهمی باشد.
گردان حرکت کرد. من دچار دل پیچه شدید شده بودم؛ شاید به دلیل خوردن چلو مرغ گرم بود، به ناچار بین من و ستون گردان که به سمت معبر میرفت، فاصله می افتاد. با شنیدن صدای تیربار، سرعتم را زیاد کردم. می دویدم تا خودم را به ستون گردان برسانم. حجم منور زیادی بالای سرم روشن شد. به انتهای ستون که رسیدم، دیدم همه زمین گیر شده اند و تا دل معبر که سنگر تیربار دشمن دقیقاً مقابلش قرار داشت، بچههای ما خوابیده بودند روی زمین و آتش تیربار قطع نمی شد.
ستون گردان در معبر گیر کرده بود. دنبال فرمانده گردان می گشتم. می خواستم از او کسب تکلیف کنم. به حالت چهار دست و پا به وسط ستون رفتم، آتش تیربار قطع شد. بلند شدم، ایستادم، فرمانده گردان با لهجه تهرانی سرم فریاد زد:« بخواب جون مامانت! بخواب!»
بی اختیار پایم شل شد و کنارش دراز کشیدم روی زمین، تمام آنچه می فهمیدم را در یک جمله خلاصه کردم و گفتم:« تا کی می تونیم این جور زمین گیر باشیم؟»
بنده خدا فقط نگاهم می کرد. وقتی دیدم بچه های مجروح از درد به خودشان می پیچند و ما نه راه پس داریم و نه راه پیش، فریاد زدم: « آخرش که چی؟»
منور بعدی که زده شد فهمیدم شرایط غیر قابل تحمل تر از آن است که فکر می کنم. فرمانده حق داشت. بین شهدا و مجروح ها بودم؛ همان هم رزمانی که با هم دوره آموزشی را گذرانده بودیم، همان هایی که وقتی گلوله توپ کنارم خورد، تلاش کرده بودند تا مرا از زیر خاک بیرون بکشند، کسانی که با هم سر یک سفره نشسته بودیم و همین ظهر روز گذشته با هم توی صف نماز بودیم.
رگ گردنم ورم کرده بود. این را از فشاری که ناخودآگاه به روپوش چوبی کلاشینکف می آوردم. متوجه شدم. با روشن شدن مجدد منور، صدای دوستی که با هم از قم اعزام شده بودیم، ابوالقاسم مهره ساز را شنیدم. او به سنگر تیربار دشمن نزدیک تر بود. نمیدانم چه اتفاقی برایش افتاده بود که با لهجه قمی فریاد: « امام زمان! هم زمان با فریاد او، تیربار خاموش شد.
قدم هایم را چنان بلند و با سرعت بر می داشتم که متوجه نبودم کمر یا شکم کدام یکی از دوستانم را لگد می کنم. خودم را رساندم بالای سر تیربارچی دشمن که به تنهایی نفس یک گردان را گرفته بود ـ او در حال تعویض نوار تیربار بود که با شنیدن صدای پای من به خودش آمد و نوار فشنگ را که توی دستش بود رها کرد و با قنداق تیربار به سمتم حمله کرد. من هم تمام بغضم را همراه با گلوله های سلاحم خالی کردم و فریاد زدم «الله اکبر».
خط شکسته شد. روز بعد شایعه شد که من امام زمان را دیده ام. تصورشان این بود که من فریاد زدم «یا امام زمان» و با کمک آن حضرت، آتش تیربار را خاموش کردم.
کمک لازم داشتیم. سراغ بیسیمچی را گرفتم که گفتند شهید شده. در همان دوره آموزشی بیست روزه کار با بیسیم را بلد شده بودم، اما از رمز و کد، چیزی سردرنمی آوردم. خیلی آشکار پیام میدادم. حتی نمی دانستم که آن طرف خط با چه کسی حرف میزنم. فقط داد می زدم: «خط شکسته شده. کمک لازم داریم. مجروح داریم. اسیرگرفتیم.»
در حقیقت داشتم یک جوری التماس می کردم که زودتر خودشان را برسانند. با فاصله کمی، گردان بعدی آمد و روی جاده مستقر شدیم. حلقه محاصره دور نیروهای عراقی که داخل شهر خرمشهر بودند، کامل شد. تمام اطلاعی که از زمین منطقه داشتم، همان قدری بود که فرمانده گردان به ما گفته بود؛ تقریباً هیچ نمی دانستم. فرمانده گردانی که برای کمک ما آمد، با بی سیم که تماس داشت، به مقام بالاتر می گفت:« کار دشمن تمام است و حلقه محاصره کامل شده.»
ارسالی از برادر کلهر
ادامه دارد …
http://www.khaterateshohada.ir/?p=13844