گروه : خاطرات آزادگان / دفاع مقدس
- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 07 سپتامبر 2021
- کد خاطره 13806
- 564 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
شهید برونسی ۱۳۸۱
«هورالحمار کابوسم، فاو میزبانم»
یکی از روزها که برای استفاده از دکل دیده بانی رفتم، متوجه شدم گلوله خورده و کج شده است. نیروهای دیدهبانی دکل را روی پل شناور نصب کرده بودند. زیر پل پایه زده بودند؛ طوری که پایه ها تا کف کناره دریاچه ادامه می کرد. با وجود این، دکل توان مقاومت در مقابل حجم آتشی که اطرافش ریخته می شد را نداشت.
موافق نبودم در شب هایی که برای شناسایی می رویم از نیروهای تیپ بدر کمک بگیریم؛ اگرچه با کمک آن ها راحت تر می توانستیم آبراه ها را بشناسیم. چند شب اول فقط به بررسی آبراه ها و قرار دادن علامت روی آنها گذشت. تکه کائوچویی را بالای آبراهی که شناسایی کرده بودیم، نصب و شماره گذاری میکردیم. مسیر رفت و برگشت را با کمک نشانه هایی که می گذاشتیم، پیدا میکردیم. استفاده از قطب نما ممکن نبود. تهال ها ـ نی های فشرده و متصل شده توده ای شکل ـ در اثر کوچکترین نسیم با حرکت قایق جابجا می شدند و و جایی که تا چند لحظه پیش آبراه بود، بسته می شد؛ یعنی آثاری از آبراه نمی ماند.
بنابراین با کمک نشانه هایی که روی نی ها می گذاشتیم، متوجه می شدیم دو تهال به هم نزدیک شدند و آبراه بسته شده است. حال می بایست نوک بلم را بین دو تهال قرار دهیم و با کمک فشار پا، دو تهال را از هم جدا و با ایجاد فاصله بین دو تهال آبراه را باز کنیم.
پس از چند شب که برای شناسایی رفتیم. با مسائل و مشکلات احتمالی آشنا شدیم؛ اما مشکلاتمان تنها اینها نبود. پیدا شدن موش ها، صدای قورباغه ها و ماهی های کثافت خوار که توالت رفتن را دچار مشکل کرده بودند؛ اگر کسی توالت می رفت، باید مواظب پرش هایی که ماهی ها به طرفش می کردند، باشد. وجود موش هایی که در قواره وقواره بچه گربه بودند و حس خوبی از از وجودشان نداشتیم. لباس های غواصی را سوراخ می کردند، تدارکات را غارت می کردند، تله موش را باز و فرار می کردند. مشکلات زیادی درست کرده بودند. باید از از شر موش ها خلاص میشدیم؛ سم روی آن ها اثر نداشت. فکر کردیم اگر سفارش بدهیم دوتا گربه بیاورند، می توانیم شر موش ها را کم کنیم. دو روز بعد از اینکه دوتا گربه در محیط پایگاه رها کردیم، دیدیم خبری از گربه ها نیست. بعد از چند روز پنجه گربه را پیدا کردیم و متوجه شدیم موش ها گربهها را خوردهاند!
شناسایی های ابتدایی و شناخت آبراه ها به پایان رسید. کم کم می بایست خودمان را به میدان موانع دشمن نزدیک می کردیم و به دنبال راه نفوذ و گذشتن از آن می بودیم. همراه با سرد شدن هوا، پشه ها کم میشدند، اما آبی که می بایست شب وارد آن می شدیم، سرد می شد. هر چه می گذشت با سرد شدن هوا، آب هم سردتر می شد. مدت طولانی از زمان حضور ما در هورالحمار گذشت و شب ها به شدت سرد شده بود.
شناسایی های اولیه اگرچه با سختی بسیار انجام شد، اما نوید بخش بود. سه نفر با قایق حرکت می کردیم. سکاندار داخل قایق می ماند. دونفر داخل یک بلم قرار میگرفتیم، یک نفر بیرون آب را کنترل میکرد، یک نفر با لباس غواصی وارد آب می شد. مدتی داخل آبی که به شدت سرد بود، بدون حرکت می ماندیم تا دمای بدن ما با شرایط محیط سازگار شود تا ناگهلن و بی اراده از شدت سرما آه و ناله نکنیم. سپس با آرامش تمام به زیر آب می رفتیم و با کمک «اشنوگل» که آن را با برگ های نی استتار کرده بودیم، نفس می کشیدیم.
نگهبان های روی دژ موانع قابل توجهی جلوی خود داشتند. با وجود این از منور استفاده میکردند تا بر آب های اطراف دید داشته باشند. زیرآب می رفتیم و سانت به سانت موانع زیر آب را تحت نظر میگرفتیم،. بعد روی آب می آمدیم و با احتیاط موانع روی آب را بررسی می کردیم.
وقتی به پایگاه برمی گشتیم، باید خودمان را شست و شو می دادیم. آن سیاهی که روز اول در مقابل سیل بند دیده بودم، نفت سیاه بود که دشمن روی آب پاشیده بود که با سرد شدن هوا دلمه می شد. وقتی به پایگاه برمیگشتیم، باید آب گرم می کردیم و سر و صورتمان را با پودر لباسشویی می شستیم. خلاص شدن از شر چربی نفت سیاه با آب سرد ممکن نبود.
در شب های اول یکی از نیروهای غواص به شدت خسته بود و نتوانست منتظر گرم شدن آب شود. سر و صورتش را با آب سرد و پودر لباسشویی شست، نماز خواند و خوابید. صبح روز بعد صورتش مثل لبو سرخ و ملتهب شده بود. بعد از این اتفاق، وقتی از شناسایی در بر میگشتیم، آب گرم آماده بود و ما هیچ وقت نفهمیدیم کدام یکی از فلق های اطلاعات آب گرم را آماده می کرد.
ـ به بچه هایی که نماز شب خوان و بی ریا و پرکار بودند اصطلاحا می گفتند فلق ـ
از پیشرفت کار راضی نبودم؛ موانع بیشتر، و چینش آنها سخت تر از تصوری بود که داشتم؛ حجم موانع خورشیدی که داخل آب ریخته بودند، سیم خاردارهای حلقوی، و سیم خاردار های رشته ای زیر و روی آب را پوشانده بود. بین آن ها بشکه های فوگاز قرار داده بودند که کافی بود با کوچکترین برخورد منفجر شود.
راهکاری برای خنثی کردن بشکه هایی که مواد آتش زا داخل آن بود، پیدا کردیم؛ پس از بررسی های بیشتر متوجه شدیم بشکه های فوگاز هم تله شده اند و هم به چاشنی الکتریکی مجهز شده اند. از سمت دژ سیم کشیده و با چاشنی دوم، بشکه های فوگاز را مسلح کرده بودند. در صورت قطع اتصال سیم، مهندس میدان موانع با کمک تستر الکتریکی متوجه قطعی سیم ها می شد.
از آن شبی که متوجه پیچیدگی موانع و حجم تجهیزات دشمن شدم، خوابم همراه با کابوس شده بود؛ میدیدم که نیروهای گردان را از دریاچه عبور می دادم و داخل آبراه می شدیم؛ خیلی خوشحال بودیم و با نیروهای گردان شوخی می کردیم و می خندیدیم. منتظر اعلام رمز عملیات بودیم. گوش به فرمان بودیم تا از بیسیم دستور صادر شود. رمز عملیات داده می شد، بلم ها به سمت موانع حرکت میکردند. یک باره بشکه های فوگاز منفجر می شدند و آب هور الحمار یکپارچه آتش میشد. بلم ها آتش می گرفتند و فریاد بچه های گردان که میگفتند:« سوختم، سوختم» به دلم آتش می انداخت و با ناله از خواب می پریدم.
باید دنبال راهکار مطمئنی میگشتم. از محمد سوری که یکی از بهترین سکاندار های ما بود، خواستم باک قایق را پر از بنزین کند و یک باک اضافه با خودش بیاورد.
محمد ۱۵ ساله، ریز نقش، تند و تیز، و باهوش بود.
صبح حرکت کردیم، از سمت راست دریاچه خارج و بعد وارد هور شدیم. دنبال مسیر دیگری بودم؛ یعنی غیر از آن مسیرهایی که در حال کار روی آن ها بودیم بعد از یکی ـ دو ساعت حرکت، وارد منطقه ای شدیم که چند ماه قبل در آن عملیات« قدس۵» و «عاشورای ۴»انجام شده بود. محل درگیری نیروهای خودی با دشمن بود.
منطقهای وهم آلود در بین نیزارها که به نظر می رسید در دورترین نقطه ی تاریخ قرار گرفته ایم. جنازه های دو طرف درگیر پس از چهار ماه درمنطقه جا مانده بود. بعضی از جنازه ها سوخته و در حال متلاشی شدن بود.
موتور قایق را خاموش کردیم. و خواستیم وضعیت را بررسی کنیم. سکوت محض بود. کمی که از خاموش کردن موتورها گذشت، از صدای جیر جیر موش، یا پرش قورباغه ای به داخل آب، سکوت شکسته میشد. در جایی از هورالحمار قرار داشتیم که شبیه سرزمینی به کلی فراموش شده بود. هیچ نیرویی تا چندین کیلومتری اش وجود نداشت. ما که خود در هور گم شده بودیم، نقطه گم شده ای را در آن پیدا کرده بودیم.
از این آبراه به آن آبراه می رفتیم. همه جا و همه چیز شبیه هم شده بود. محمد سوری میگفت: «اینجا جنگل آمازونه.»
موتور قایق که خاموش می شد، سکوت بود و سکوت. هیچ علامتی پیدا نمی کردیم که به سمتش برویم. بعد از کمی توقف، موتور را روشن کردیم. بی هدف گاز قایق را گرفته بودیم، وارد آبراه هایی می شدیم که نمی دانستیم انتهای آن به کجا میرسد. نزدیک غروب بود که توانستیم از منطقهای که برای ما ناشناخته بود خارج شویم. دریاچه ام النعاج را پیدا کردیم و به پایگاه برگشتیم.
ارسالی از برادر کلهر
ادامه دارد…
http://www.khaterateshohada.ir/?p=13806