- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 07 سپتامبر 2021
- کد خاطره 13796
- 561 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
شهید برونسی ۱۳۸۱
از فرمانده گردان خواستم بیسیم را خاموش کند. دسته ها را یکی پس ازدیگری تا نزدیکی مقری بردم که قرار بود بر روی آن عملیات انجام شود. میخواستم با زدن پل خندق، یک گام بلند تر بردارم. حجم نیروی زیادی اطراف پل بود، منصرف شدم.
فرمانده هان دسته توجیه شدند که با اولین شلیک موشک آرپیجی به سمت مقر ها یورش ببرند. قرار گذاشته بودیم ابتدا اجرای آتش از دور باشد و در مرحله بعد برای پرتاب نارنجک به مقر ها نزدیک شوند. فرماندهان دسته ها هر کدام توان فرماندهی گروهان را داشتند. خیلی زود، آنچه ازشان خواسته بودم را متوجه شدند.
رفتم سراغ مقری که دوتا کامیون ایفای پر از مهمات، جلوی در ورودی آن بود. دژبان ورود و خروج را کنترل میکرد. مقدار زیادی تجهیزات آنجا بود. داخل مقر پر از تانک بود و زیر تانک ها نیرو خوابیده بود. اولین موشک آرپی جی را به سمت کامیون پر از مهمات نشانه رفتم خیلی زود جهنمی که قولش را داده بودم، درست شد.
دستهها یکی پس از دیگری ابتدا با آر پی جی و بعد با نارنجک، مقرها را به آتش کشیدند. تنها راهی که برای نیروهای در حال فرار دشمن باقی مانده بود، رفتن به سمت پل خندق بود؛ یعنی از همان راهی که آمده بودند، باید بر می گشتند. خیلی زود مقرها به تصرف ما درآمد و به سرعت منطقه را ترک کردیم.
ازپشت به مقرهای دشمن زده بودیم. در مقابل منطقه ی عملیاتی لشکر ۷ ولی عصر قرار گرفته بودیم. ممکن بود زیر آتش آنها قرار بگیریم. در حالی منطقه را ترک کردیم که حتی یک فشنگ هم برای ما نمانده بود. سرانجام با یک مجروح به عقب برگشتیم.
انجام عملیات انهدام تجهیزات باعث شد تعداد زیادی تانک و نفربر منهدم شود و توانستیم دو روز پاتک دشمن را به عقب بیندازیم. به دلیل اهمیتی که منطقه برای دشمن داشت. آنها تمام توان خود را گذاشته بودند تا مواضعی را که از دست داده بودند، پس بگیرند و می خواستند با سرعت قابل توجهی ضربه ای را که خورده بودند جبران کنند.
روز ششم در ارتباط بی سیم اختلال ایجاد شده بود. فرماندهی لشکر از من خواست بروم و خبری از خط برایش ببرم. سوار موتور بودم، به سمت خط پدافند میرفتم. هر چه جلوتر می رفتم حجم آتش سنگین تر می شد. گلولههای مستقیم تانک به توپ و انواع خمپاره اضافه می شد، هرچه به خط مقدم نزدیک تر میشدم، حجم گلوله هایی که اطرافم به زمین میخورد بیشتر میشد.
تمام سلاح هایی که دشمن با آن عقبه را زیر آتش می گرفت. در زمان انجام پاتک روی خط مقدم متمرکز می کرد؛ از توپ فرانسوی گرفته تا فشنگ کلاش روسی، از خمپاره ۶۰ میلیمتری گرفته تا خمپاره ۱۲۰ میلی متری و گلوله مستقیم تانک. آن قدر حجم آتش زیاد بود که زمین را شخم می زدند.
نزدیک خط شدم، یک خودروی تویوتا وانت سرعت گرفته گردوخاک می کرد و به سمت عقب می آمد. اطرافش گلوله می خورد. تکه خاکریزی کنار جاده بود. رفت کنارش ایستاد. رفتم به سمت شان برای گرفتن اطلاعات. جواد فخار از ماشین پایین آمد. غرق خون بود. در نظر اول، جایی از بدنش به نظر نمی رسید که زخم بر نداشته باشد. راننده اصرار می کرد او را به عقب ببرد و می گفت:« آقای کلهری گفتن ببرمشون عقب.»
فخار می گفت:«مصطفی تنهاست، باید برگردم خط.»
رفتم جلو، آروم و قرار نداشت. دستانش پشت سر هم بالا و پایین میرفت. دستش را گرفتم. میخواستم آرامش کنم. گفتم.« منم محمود پاک نژاد»
داد میزدم و اشاره به راننده می کردم که:« این بنده خدا میگه خود آقا مصطفی گفته بری عقب. برو»
موج انفجار باعث شده بود پردههای گوشش آسیب ببیند. با تمام وجود داد و فریاد می کرد و می گفت:« بچه ها دارن اون جلو قتل عام میشن. کجا برم عقب؟ مصطفی تنهاست. خودش آرپیجی دست گرفته، میدونی یعنی چی؟»
راننده اصرار می کرد و من تلاش می کردم که سوار ماشین شود، اما بی فایده بود. در همین اثنا یک راننده خودی با کامیون ایفایی که غنیمت گرفته بود،
با سرعت بالا از خط به عقب بر می گشت. چند گلوله توپ کنارش خورد. تعادلش را از دست داد. رفته بودم سمت موتور که جا بجای اش کنم، ایفا با سرعت بالا با من برخورد کرد. من پرت شدم بالا. یکی از زانوهایم آسیب شدید دید و پای دیگرم شکست. نمی توانستم روی پا بایستم. جواد فخار به خط برگشت و این آخرین دیدار ما بود.
وقتی بچه های اورژانس مرا همراه مجروح های دیگر داخل قایق گذاشتند، چیزی به غروب نمانده بود. از شدت خستگی خوابم برد. کل مسیری که می بایست قایق میرفت و در آن طرف آب به مقر لشکر میرسید، ۱۵ کیلومتر بود. از خواب که بیدار شدم، نیمه شب بود و ما هنوز روی آب، داخل آبراه های ناشناس سرگردان بودیم. بارها مسیر آبراههای خودی را برای شناسایی آمده بودم. تقریباً همه مسیر را میشناختم.
نگاهی به آسمان و ستاره ها کردم، بعد سر قایقران داد زدم و گفتم:« کجا میبری ما را؟»
در جوابم گفت:«بخواب! حالت خوش نیست»
همیشه با خودم یک نارنجک داشتم که آخرین حرف را با آن می زدم. صدایش کردم و نارنجک را نشانش دادم. ضامن نارنجک را کشیدم و گفتم:«آره، حالم خوش نیست. اگه مسیری که میگم رو رفتی که هیچ، وگرنه منفجرش میکنم.»
گفت:« به خدا راه رو گم کردم. خودم هم دارم دیوونه میشم. از بس از این آبراه به اون آبراه رفتم. نمی دونم چرا همشون شبیه هم شدن.»
گفتم:« من نیروی اطلاعات هستم، هر جا میگم برو.»
وقتی به نزدیکی مقر رسیدیم و اطمینان پیدا کردم که قرار نیست قایقران ما را تسلیم دشمن کند، نارنجک را با فاصله پرت کردم داخل نیزار.
پزشکها تشخیص دادند که من باید اعزام شوم عقب. چارهای نبود من از منطقه خارج شدم.
نهال پس از بستن جزوه، نگاهی به ساعت میاندازد. متوجه تاخیر در بیدار شدن هلموس می شود. قبل از اینکه صدایش را بالا ببرد، هلموس با حوله از اتاق خارج میشود. سمت میز صبحانه می آید و رو به نهال میگوید:« بیدار که شدم، مدتی تماشات کردم. سرت توی جزوه بود و یادداشت بر می داشتی. هرچی نگات کردم که چیزی توی نگاهت ببینم، فایده نداشت.»
بعد در حالی که موهایش را خشک می کند، با لبخند می گوید:«جزوه جالبی باید باشه. به شدت فرو رفته بودی. غرق نشی!»
« پاراگراف به پاراگراف اش درگیرم کرده ؛ محو انگیزه محمود آقا هستم.»
« باید بفهمی نیازش چیه.»
« می فهمم چی میگی، اما فکر میکنم این شخصیت که من دیدم، توی فرمولی که تو میگی جا نمیشه. باید از بابا کمک بگیریم.»
«خب، از دکتر بپرس. چون باید از کودکی و نوجوانی محمود بیشتر بدونی، آخه تو با یه تیپ طرف نیستی که پدرت بتونه با استفاده از تجربیاتش کمکت کنه. محمود آقا یه کاراکتره. باید کشفش کنی.؟
فکر خوبیه؛ اما بدون حضور تو. چون وقتی تو هستی، دکتر فارسی حرف نمی زنه. احساسش رو خیلی دوست دارم. وقتی فارسی حرف میزنه، حسش رو بیشتر می فهمم، پس باید قرارم رو بدون حضور تو هماهنگ کنم.»
هلموس دو دستش را به نشانه تسلیم بالا میبرد. نهال ادامه میدهد:«راستی، بعد از صبحانه باید برم جزوه ها رو پست کنم برای مامان. سفارش کرده جزوه ی اصل رو براش بفرستم.»
هردو به درخواست ایران خانم می خندند.
ارسالی از برادر کلهر
ادامه دارد…
http://www.khaterateshohada.ir/?p=13796