×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : جمعه, ۲ آذر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 22 November , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
فصل دوم _سکوت شکسته _ سردشت با زین الدین،بدر با جعفری _قسمت سیزدهم
شهید برونسی ۱۳۸۱

به مقصد هورالهویزه سردشت را ترک کردم. پس از ۱۶ ساعت رانندگی با ماشین، رسیدیم به هور و تازه متوجه شدیم که یک محور با حجم قابل توجهی نیرو در ضلع غربی جزیره مجنون شمالی به دنبال ایجاد معبر در آبراه ها هستند. در همان زمانی که ما در سردشت بودیم، دوستان ما در هور فعال بودند.

پس از گذشت سال‌ها هنوز برایم مجهول مانده که ما در سردشت عملیات فریب انجام می دادیم یا برای انجام عملیات اصلی در پی ایجاد معبر بودیم. یا قرار بود در دو جبهه وارد عملیات شویم! هر چه بود، حکمت جا ماندن سیم چین تخریبچی را به آن ربط دادم.

بارها در خیالم می دیدم که مهندس میدان مین دشمن، سیم چین را پیدا کرده و معبر تبدیل شده به تله برای نیروهایی که وارد عملیات می‌شدند. خیالم از اینکه در آن منطقه عملیات نمی شود، راحت شده بود. پیدا کردن سیم چین توسط مهندسان میدان مین دشمن، یعنی انحراف و فریب دشمن و غافل شدن از منطقه اصلی عملیات،

اولین مرحله شناسایی هور، اواخر آبان به پایان رسیده بود که همزمان می شد با شهادت فرمانده شهید مان مهدی زین الدین..

با ورود به منطقه عملیاتی بدر، با خبر شدیم سکان فرماندهی لشکر۱۷ به حاج غلامرضا جعفری واگذار شده است.

بلافاصله پس از ورود به هور، با کمک عکس های هوایی، با منطقه و مرحله اول شناسایی که انجام شده بود. آشنا و توجیه شدیم. هر گروه از نیروهایی که از سردشت برگشته بودند، به گروه‌های شناسایی که در جزیره مجنون حضور داشتند ملحق شدند.

در بهمن ۱۳۶۳ مرحله دوم فعالیت نیروهای اطلاعات ـ شناسایی برای عملیات بدر آغاز شد. تصویری که از محل استقرار مان در ذهن دارم، پیش رفتگی خشکی در آب به عرض حدود ۷ متر و طول ۷ ـ ۸ کیلومتر بود. در کنار خشکی، سنگر اجتماعی قرار داشت و قایق‌ها و بلم ها توقف می‌کردند. منطقه پوشیده بود از نیزار های به هم فشرده و تعداد زیادی آبرا ه که در نقاطی این آبراه ها با هم تلاقی می‌کردند؛ در صورتی که صدای شلیک و انفجار قطع می‌شد، می‌توانستیم صدای وزش باد که در نیزار می پیچید و صدای قورباغه ها را بشنویم.

با نزدیک شدن به زمان عملیات، فرماندهان محورها و گردانها برای توجیه شدن به منطقه آمدند و با عملیات آبی ـ خاکی و محل استقرار نیروهای خود و چگونگی جا به جایی نیروها به وسیله قایق آشنا شدند. بخشی از نیروهای معاونت اطلاعات ـ عملیات، بیشتر از سه ماه بود که در منطقه مستقر شده بودند و قبل از اینکه وارد منطقه عملیاتی شوند، مدتی در جراحیه زیر نظر قرارگاه نصرت آموزش ویژه عملیات آبی ـ خاکی دیده بودند.

۱۹ اسفند ۱۳۶۳ فرا رسید. به همراه علی چتری به گردان سیدالشهدا مامور شدیم، فرمانده گردان، مصطفی کلهری بود. خیلی زود رابطه ام با ایشان دوستانه شد. آقا مصطفی جذابیت و توان مدیریت را باهم داشت. با چتری تقسیم کار کردیم؛ قرار شد در زمان عملیات، من کنار آقا مصطفی کلهری بمانم.

در یک قایق با هم بودیم. علی چتری با قایق برگشت اسکله تا بعد از اینکه مرحله اول عملیات انجام شد، گردان بعدی را از همین آبراه نینوا بیاورد که گردان سیدالشهدا را آورده بودیم. ساعت ۲۳ رمز عملیات بدر اعلام شد.

ماموریت این گردان تصرف دژ دشمن بود که با سرعت و موفقیت انجام شد. دژ را پاکسازی کردند و پشت آن موضع گرفتند. گردانی که اسمش را به خاطر ندارم از دژ عبور کرد که به تصرف گردان سیدالشهدا در آمده بود. می‌بایست با گذشتن از خاکریز دوم، مقرهای پشت خاکریز را تصرف می کرد.

داخل قایق، همراه با مصطفی کلهری، زیر آتش خمپاره ۶۰ منتظر خبر موفقیت گام دوم عملیات بودیم. آقا مصطفی خیلی آرام بود. در آن لحظه شاید می دانست که طی روزهای آینده جنگ سختی در کنار رود دجله در پیش خواهیم داشت.

چند ساعتی از عملیات گذشته بود و به روشن شدن هوا نزدیک می‌شدیم، همچنان در برد خمپاره های ۶۰ میلی متری دشمن قرار داشتیم، گفتم:« نباید الان دیگه خمپاره ۶۰ دشمن به ما برسه.»
تایید کرد و گفت:« برو ببین چی شده.»

چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود. همچنان به حجم آتش دشمن اضافه می‌شد. حدسم این بود که گردانی که از دژ گذشت، ماموریتش را به درستی انجام نداده و به هدفش نرسیده است. از دژی که به تصرف گردان سیدالشهدا در آمده بود، گذشتم. حدود صد متر جلوتر، خودم را به پشت خاکریز رساندم. نیروهای گردان به خاکریز چسبیده و زمین‌گیر شده بودند؛ در حالی که آن ها باید از خاکریز می‌گذشتند و با تصرف مقر هایی که زیر آتش آن ها بودیم. ماموریت خود را به سرانجام می رساندند. به دلیل حجم زیاد آتش خمپاره، گردان پشت خاکریز زمین‌گیر شده بود.

با اطلاعاتی که از داخل مقرها داشتم و عکس های هوایی که دیده بودم، نگران بودم. مقرها پر بود از مهمات. اگر تا یک ساعت دیگر به عراقی ها فرصت میدادیم، بعد از روشن شدن هوا و پیدا کردن موقعیت شان چیزی از ما باقی نمی‌گذاشتند. خودم را به فرمانده آن گردان رساندم و گفتم:« از پیش آقا مصطفی کلهری میام. گردانش زیر آتش خمپاره شصته. خیلی زمان نداریم. باید وارد مقر ها بشید.»

او قبول نکرد. ازش خواستم یک گروهان بدهد، اما قبول نکرد. گفتم:« یک دسته به من بده، میرم مقرها رو می گیرم.»

بازم قبول نکرد. ازش ناامید شدم. توی مسیر، جواد فخار، علی حاجی زاده، فیض، اصغر براتی و محسن موحدی را دیدم. ازشان کمک خواستم. رفتیم روی خاکریز، اکبر قمی پایین خاکریز منتظر نتیجه بود تا بگردان اطلاع بدهد.

جواد فخار با تیربار روی خاکریز قرار گرفت و پشتیبانی ام کرد. من رفتم به سمت مقر اول. چند نفری همراهی ام کردند و رفتیم به سمت مقرعراقی‌ها،. نیروهای یکی از مقرهای دشمن با دیدن ما ترسیدند و از مقر زدند بیرون و به سمت دو مقر دیگر فرار کردند. یکی از مقرها به تصرف ما درآمد. نیروهایی که پشت خاکریز بودند، خودجوش به سمت مقردوم و مقر اول که گرفته شده بود، حرکت کردند. مقر دوم به تصرف ما درآمد. آتش خمپاره که روی گردان پشت خاکریز بود، قطع شد.

مقر سوم که مقر گردان دشمن بود، مقاومت می‌کرد. به نیروهایی که به حرف من ایمان آورده بودند و دنبالم می آمدند، گفتم:« من به سمت این مقر می‌روم. اگر بیشتر از یک ربع گذشت و من بیرون نیامدم بیایید کمک.»

وارد مقر که شدم، چند نفر داخل مقر مانده بودند. بیشتر آن ها وقتی دیده بودند مقرهای همجوار آن سقوط کرده، فرار کرده بودند. چند نفری داخل مقر مانده بودند و مقاومت می کردند. از پشت به سمت ورودی مقری که نعلی شکل بود، رفتم. وارد شدم. آنها توقع نداشتند من را آنجا ببینند. به سمت جیپ ها دویدند. پایین تنه شان را به رگبار بستم و از حالت ایستاده به نشسته تبدیل شدند. چند تا جیپ آنجا بود. رفتم به سمت یکی از جپ ها. کمی زمان بود تا ماشین روشن شد.

آمدم حرکت کنم که نیروهای خودی وارد مقر شدند؛ صدای تیراندازی را شنیده و فکر کرده بودند من کشته شدم و آنها که مرا کشتند با جیب در حال فرار هستند. در حالی که فریاد می‌زدند، از چند جهت وارد مقر شدند و جیپ ها را به رگبار بستند. از سمت‌های مختلف تیر می آمد، با گلوله‌ای که از در سمت چپ جیپ گذشت، پای چپم زخم سطحی برداشت. لباسی را که تنم بود شناختند؛ از بلایی که سرم آورده بودند، خیلی ناراحت شدند. زخمم شدید نبود. میخواستم با جیپ روی جاده قرار بگیرم و بروم سمت دجله که قسمت شد با پای پیاده و مجروح به آن سمت بروم.

مقر گردان به تصرف ما درآمد، ولی باید خودمان را روی جاده آسفالت می رساندیم و به سمت دجله میرفتیم. لشکری که در سمت چپ ما عمل میکرد، هنوز نتوانسته بود مقر ضد هوایی را تصرف کند که در نقطه الحاق دو لشکر قرار داشت. تیربار دوشکا یی که در این مقر فعال مانده بود، تمام تمرکز و آتش خودش را آورده بود سمت ما، روی جاده، و با تمام توان مقاومت می کرد.

حسین عراقیان، شاید حدود ۳۰ موشک آرپی‌جی گلوله گذاری کرد و دستم داد و من به سمت تیربار دوشکا شلیک کردم، ولی فایده نداشت. هم زمان که با این دوشکا درگیر بودیم، فرمانده گردان مورد نظر که به من نیرو نمی‌داد. آمد سمت من؛ بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن و دعا کردن. می‌گفت:« تو نیروهای گردان ما را نجات دادی.»

دوشکایی که به شدت آتش تیراندازی می کرد، یک لحظه دیدم ساکت شد. فهمیدم میخواد خشاب عوض کنه، به سرعت خودم را رسوندم بالا سرش اگه دستاشو بالا می گرفت بغلش میکردم ولی یه دفعه فرار کرد. افتادم دنبالش. یه بیلچه را دیدم دم دستم بود پرت کردم بین دو پاش محکم خورد زمین. تن به تن درگیر شدیم که بچه ها از راه رسیدن.

ارسالی از برادر کلهر

ادامه دارد…

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.