- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 07 سپتامبر 2021
- کد خاطره 13787
- 555 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
شهید برونسی ۱۳۸۱
نهال، سرحال تر از هر یکشنبه که تا امروز به یاد داشته از خواب بلند می شود و دوش می گیرد. همزمان که میز صبحانه را می چیند، با مادرش تماس می گیرد و شرح مفصلی از مهمانی شب گذشته ارائه می دهد؛ از علاقهای که هلموس به دکتر پیدا کرده می گوید و اینکه دکتر زبان فرانسه را به خوبی صحبت میکند و از هلموس هم می گوید که عاشق گپ زدن به زبان فرانسه است. مادر نهال متوجه انرژی ای که در صدای نهال است می شود و با خنده می پرسد:«خب» بگو چی می گفتن که حالت رو این قدر خوب کرده؟»
«راستش جاهایی که به فرانسه حرف می زدن و می خندیدن رو اصلاً متوجه نشدم، اما برای اینکه لج هلموس رو در بیارم از دکتر خواستم به فارسی برام بگن که چی با هم میگفتن؛ اما دکتر به انگلیسی توضیح داد که:«سراغ بچه هاتون رو گرفتم و هلموس گفت هنوز بچه ندارین.» گفتم:«این همه گپ زدین و خندیدن، همین؟» گفت:«مابقی حرفها مردانه بود.»
مادر گفت:« خیلی قشنگ، محترمانه و با خنده بحث رو عوض کرد.»
« اوهوم. اونم به انگلیسی. تا هم من متوجه بشم و هلموس.»
مادر با لحنی آمیخته با شوخی و جدی پرسید:« وشما الان دقیقاً چی رو متوجه شدین؟»
نهال در حالی که صدایش ذوق و هیجان قبل را نداشت و بیشتر متفکرانه و تحقیرآمیز به نظرمادر رسید، جواب داد: چیزی که تا حالا بهش توجه نداشتم؛ می گفتن توجه به بقای نسل سالم وظیفه ذاتی تمام موجوداته؛ خصوصاً انسان.
و اینکه بشر از این قاعده مستثنی نیست. دکتر گفت که فهم نسل امروز از لذت بردن، غلطه، ادیان الهی مخالف لذت بردن نیستن، بلکه کامروایی و لذت مدام رو برای ما می خوان. این غزل حافظ هم که می گه «ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم / ای بی خبر از لذت شرب مدام ما» رو برامون خوند و معنا کرد. خلاصه که خیلی زیاد خوش گذشت.»
« پس حسابی لذت بردین، حرفی یا کار دیگه ای؟»
« اذیت نکن مامان. یه جوری حرف میزنین انگار اینجا بودین و همه چی رو میدونین.»
مادر فقط خندید. نهال ادامه داد:« خب، اول تشویقمون کرد و بعد هم از مون قول گرفت هرچه زودتر بچه دار بشیم.»
«شما چی گفتین؟»
« ساکت بودیم؛ یعنی یک جوری حرف می زد که قانع شدیم.»
مادر گفت:« خدا رو شکر، باید دعای آشنا شدن با دکتر رو به محمود آقا بکنیم.»
« مامان! هلموس خیلی تحت تاثیر دکتر قرار گرفته.»
« حالا این خوبه باید بد، به نظرت؟»
نهال گفت:« به نظرم باید خوب باشه. وقتی به خونه برگشتیم، خیلی باحال و پر انرژی بود.»
« دکتر از محمود آقا خبر نداشت؟ حرفی دربارهاش نزد؟»
« حرف که نه، ولی دوتا جزوه دیگه از خاطرات ایشون رو بهم داد. کپی بگیرم، پست کنم براتون؟»
« نه؛ نسخه اصلی رو بفرست برای ما، کپی باشه برای خودتون.»
هر دو می خندند. مادر میگوید:«عینک بابات رو هم بفرست.»
« باشه مامان. دکتر گفته جزوه ها پیشه خودتون بمونه. هلموس هم سفارش کرده زودتر براش ترجمه کنم. سعی می کنم امروز براتون بفرستم، به بابا سلام برسون. خودت یه جور که ناراحت نشه، مهمانی دیشب رو براش تعریف کن. اگه کاری نداری، خداحافظ!»
نهال همزمان با قطع کردن تلفن به سمت میز تحریر میرود. جزوه «سردشت با زین الدین، بدر با جعفری» و چند عدد کاغذ را برمیدارد و پشت میز صبحانه مینشیند و مشغول خواندن میشود:
اواسط پاییز ۱۳۶۳ همراه با سرمای زودرس سردشت، بر روی ارتفاعات برف گرفته محل ماموریت مستقر شدیم. نیروهای اطلاعات در سه محور مستقر بودند و هر محور با توجه به وسعت منطقه شناسایی که داشت. تعداد نفرات و گروه های شناسایی آن پایگاه متغیر بود. هر چند تا گروه در یک پایگاه و روی یک ارتفاع مستقر شدیم. ارتفاعات را از ارتش تحویل گرفتیم.
به منظور حفظ امنیت محل محورها، گروه ها از هم بیخبر بودند؛ دلیلش هم این بود که اگر گروه گشت یکی از محورها در زمان شناسایی با مشکل روبرو شد و یا به اسارت درآمد، در اصل ماموریت اختلال ایجاد نشود.
روی ارتفاعات «جاسوسان» مستقر شدیم. مسئول پایگاهی که من به همراه بیست نفر دیگر در آن مستقر شدیم، فضل الله خراسانی بود. پایگاه مسیری سخت و صعب العبور داشت. پشتیبانی با جیره خشک انجام میشد. بعداً متوجه شدم پایگاه های دیگر هم تقریباً شرایط مشابه ما را داشتند. برای پخت و پز یا گرم کردن سنگرهای پایگاه، از چراغهای نفت سوز فتیله ای استفاده میکردیم. آب مورد نیاز را از برف تامین میکردیم. برف زیادی اطراف ما بود، اما برای تامین آب، همیشه مشکل جدی داشتیم.
شرایط گشت و شناسایی با توجه به ویژگی زمین منطقه و کوتاه بودن روز، کاملاً متفاوت با مناطق جنوب انجام می شد. بعضی از مسیرها فاصله زیادی با دشمن داشت و می بایست با شروع روز، پایگاه خودمان را ترک می کردیم و به سمت دشمن میرفتیم. در پایین ارتفاعات برف نبود؛ پوشش گیاهی مناسبی داشت که از آن برای اختفاء در روز استفاده می کردیم. در نزدیکی پایگاه دشمن متوقف میشدیم تا شب. ادامه ماموریت راکه عملیات نفوذ و شناسایی بود، با کمک بچه های تخریب و گذشتن از میدان مین انجام می دادیم. قبل از روشن شدن هوا باید از منطقه دشمن خارج میشدیم و به پایگاه خودمان برمی گشتیم.
در منطقه جاسوسان توفیق چندانی به دست نیاوردیم. بعد از مدتی آقای محمد میرجانی، فرمانده اطلاعات ـ عملیات، پیک فرستاد و خواست به مقر لشکر در سردشت بروم. او برایم توضیح داد که به فرماندهی لشکر می خواهد هر چه زودتر در منطقه طالقانی به نتیجه برسیم. همچنین گفت:« عمارلو و مهر علی و دو نفر دیگر که با این گروه برای شناسایی رفتن، احتمالاً اسیر شدن که توی روحیه بچه ها تاثیر منفی گذاشته. می خوایم بدونیم سر این گروه چه اومده؛ آیا با «مین های متحرک» برخورد کردن یا به دست دشمن افتادن؟»
بچه های گشت و شناسایی به قاچاقچی هایی که در منطقه بودند، مین های متحرک میگفتند. ظاهرشان شبیه مردم محلی بود، در حالی که حرفه ای بودند و در خرید و فروش اطلاعات و قاچاق اسلحه مهارت داشتند. رفیق دزد بودند و شریک قافله، تمام سعی خودمان را می کردیم تا با قاچاقچی ها برخورد نداشته باشیم.
اراده و خواست فرماندهی این بود که باید به محوری بروم که مسئولیتش با سلطان محمدی بود. روی ارتفاعات طالقانی رفتم، با استقبال سلطان محمدی و نیروهای پایگاه روبهرو شدم. این محور گروههای شناسایی بیشتری داشت و مسافت برخی مسیرهایی که باید روی آن کار میشد، کوتاه بود و بعضی بسیار طولانی.
پس از ورودم به پایگاه، بلافاصله از سلطان محمدی پرسیدم:«چه کار بکنم؟»
گفت:« باید معبری را که احمدی تبار ایجاد کرده ادامه بدهی.»
میزان فاصله زمانی را از احمدی تبار پرسیدم. چون به زودی از آن پایگاه می رفت، متوجه شدم که اگر زودتر حرکت کنیم، همین امشب میتوانیم تکلیف معبر را روشن کنیم. آن ها اصرار داشتند صبح، بعد از اینکه به منطقه توجیه شدم، کار را شروع کنم؛ ولی در نهایت، با نظر من موافقت شد که همین شبانه به همراه احمدی تبار برای آشنا شدن با مسیر برویم.
راه افتادیم. نزدیک به ۲۰۰ متر مانده بود به موانع پایگاه دشمن که متوقف شدند. میخواستم هرچه زودتر تکلیف این معبر روشن شود. گفتم:«تا اینجا که هنوز کاری صورت نگرفته. شما همین جا بمونید. من با تخفیف چی می روم میدان مین را بررسی کنم.»
همراه حسین خانی از سیم خاردارهای حلقوی ردیف اول میدان مین گذشتیم و بین سیم خاردارهای رشتهای قرار داشتیم. حدود ۵۰ متر وارد میدان مین شده بودیم. نزدیک ردیف دوم سیم خاردارهای حلقوی بودیم. حسین خانی زمین را سیخ می زد. من هم با دوربین دید در شب، اطراف پایگاه دشمن را بررسی می کردم. متوجه حجم موانع و عمق میدان مین شدم؛ بیشتر از حد تصوری بود که داشتم. اطراف پایگاه دشمن را که با دوربین بررسی می کردم، دیدم یک گروه نیروی عراقی به ستون از سمت پایگاهشان می آمدند پایین. اول فکر کردم ما را دیدند و سمت ما میآیند؛ ولی از فاصله حدود ۳۰ متری معبری که ما زده بودیم، گذشتند و رفتند سمت سنگر تامین پایگاه خودشان.
معبر را جای مناسبی انتخاب نکرده بودم .چون در پنجاه متری سمت چپ معبری که زده بودیم، سنگر تامین دشمن قرار داست. گروهی پنج نفره از نیروهای دشمن یه سمت پایین می آمد، بعد در مسیر معبری در میدان مین قرار گرفتند که برای خودشان باز گذاشته بودند. نگهبان به سمت سنگرهای تامین پایگاه میرفت. اتفاق جالب تری افتاد.معبر سنگر تامین دشمن را که به پایگاه آنها متصل می شد، پیدا کرده بودیم؛ معبری آماده و بی دردسر که به راحتی از آن مسیر می توانستیم وارد پایگاه دشمن شویم.
از تخریبچی خواستم برگردیم عقب.
ارسالی از برادر کلهر
ادامه دارد…
http://www.khaterateshohada.ir/?p=13787