×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : دوشنبه, ۵ آذر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Monday, 25 November , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
سکوت شکسته -خاطرات حاج محمود پاک نژاد-قسمت پنجم
شهید برونسی 1381

برگشتم سمت حسینیه و منتظر اسماعیل قمی شدم. حسینیه انرژی اتمی برای رزمنده های لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) قداست پیدا کرده بود؛ محل عبادت، توسل، تذکر، و انرژی گرفتن از فرماندهان بود. جای جواد عابدی، کاوه نبیری، جواد دل آذر، اسماعیل صادقی، حسین پور، سجودی، بنیادی، و خیلی از هم رزمها که کنار هم به نماز می ایستادیم خالی بود. به ویژه جای مهدی زین الدین و خیلی از شهدا که با آن ها خاطره داشتم.

فرمانده لشکر، آقامهدی پشت تریبون میرفت و ما گوش جان می سپردیم به سخنانش، میگفت:«مهم نیست که هوادیمای بلند پروازبرای شناسایی نداریم، اینکه نظم داشته باشیم، در کسب نتیجه خیلی مهم است.»

آقای زین الدین به نیروهای تبلیغات سفارش کرده بود دوربین فیلم برداری تهیه و مراسم ها را ضبط کنند. شاید شرایط سالهای پس از جنگ را پیش بینی میکرد. در آتش سوزی روز ۱۷ دی ماه ۱۳۶۴بعد از نماز مفرب که آماده خواندن دعای توسل می شدیم، فیلمهایی که در اتاق تبلیغات جنب حسینیه بود به سرعت سوخت. حجم آتش آن قدر زیاد بود که لز لشکر۱۴ امام حسین (ع) و تیپ قمربنی هاشم برای کمک آمده بودند. آن حادثه برای همیشه باعث حسرت و تاسف شد.

در حالی مقر انری اتمی را ترک می کردم که آثار بمباران و یاد و خاطره کسانی که در آنجا به شهادت رسیده بودند، بر تمام خاطرات شیرینی که با رفقایم در آنجا داشتم سایه انداخته بود. به سمت اهواز رفتیم. از پل کارون گذشتیم و از اهواز به قصد مهران راهی شدیم.

با عبور از هفت تپه و شوش دانیال، وارد جاده اندیمشک شدیم وبا رسیدن به سه راهی دهلران به سمت پل کرخه رفتیم. در ایستگاه صلواتی توقف داشتیم و کمی استراحت کردیم وچای خوردیم. بعد به سمت دهلران و مهران راهی شدیم. حدود هشت ساعت با تویوتا وانت در راه بودیم. توی مسیر متوجه شدم رنج و مصیبت زیادی یه مردم شهر و روستاهای اطراف وارد آمده. ناجوانمردی دشمن و بی اطلاعی مردم شهر مهران از چنان حمله همه جانبه ای، دلیلی بود بر مصیبت وارد شده بر آن مردم. باهمه این ها در مقابله با دشمن متجاوز، جانانه مقاومت کردند.

ارتش عراق حجم زیادی امکانات و تجهیزات را وارد منطقه کرده بود. مردم و نظامی هایی که در منطقه بودند، با دیدن آن حجم از تجهیزات نظامی دچار شوک شده بودند و تاثیر روانی سنگینی بر آن ها گذاشته بود.

ما با گذشتن از چنگوله و دشت محسن آباد، مسیر جاده امامزاده حسن را پیش گرقته بودیم و به سمت مهران می رفتیم. اطراف متطقه امامزاده حسن یودیم که آنچه انتظارش را نداشتم پیش آمد؛ هنوز باورم نشده بود که مهران سقوط کرده و دشمن توانسته تا امامزاده پیش روی کند. با دیدن تانک هایی که پرچم عراق روی آن ها بود، متوجه شدم بین نیروهای دشمن هستیم. آن ها فکر میکردند که ما به سمتشان می رویم تا تسلیم شویم.

سربازان عراقی کف جاده انتظار ما را می کشیدند. بلافاصله از راننده خواستم دور بزند. سرش را با یک دست چسباندم به فرمان و با دست دیگر به زانوی پایش که روی گاز بود، فشار آوردم. جایی از ماشین سالم نماند، اما خودمان جان سالم به در بردیم.

وضعیت منطقه دستم آمد. درگزارشم به فرماندهی یادآوری کردم که شرق ارتفاعات قلاویزان و حتی امامزاده حسن دست عراقی هاست.

سرانجام به منطقه چنگوله رفتیم تا برای استقرا ر نیروهای تحت امرم ـ که به زودی به ما ملحق می شدندـ جای مناسب و امنی با فاصله از منطقه درگیری پیدا کنم.

شاهین خان با دست روی زانوی ایران خانم می زند. ـ که غرق در خواندن خاطرات محمود آقاست ـ و میخواهد که ادامه ندهد. او همین طور که به سمت آشپزخانه می رود، میگوید:«این منطقه را می شناسم. میمک، موسیان، فکه، مهران، چندین بار بعد از اینکه حزب بعث به قدرت رسید، در این مناطق بین نیروهای عراق و ژاندارمری و ارتش درگیری پیش آمد.حزب بعث، خوی تجاوز توی خونشه. بین سالهای ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۳ خودم توی این منطقه بودم. آشنا هستم با جایی که می گه. گزارش های ارتش رو که اون زمان میخوندم، بارها از سال ۱۳۴۷ توی این مناطق، بعثی ها باعث زد و خورد و درگیری با نیروهای ما شده بودن.»

ایران خانم مات و مبهوت به شاهین خان نگاه می کند؛ او تا آن لحظه چیزی از زمان خدمت همسرش در ارتش را از زبان خودش نشنیده بود. شاهین خان که متوجه حیرت ایران خانم میشود، از داخل آشپزخانه صدایش را بالا میبرد که:«برای تو هم چای بریزم؟» و جواب می شنود:« نه؛ من آب میخورم.»

شاهین خان،چای بدست سمت بالکن می رود و هم زمان با روشن کردن سیگار، از ایران خانم میخواهد که او هم به بالکن برود و جزوه را برایش بخواند. ایران خانم بدون تامل، خودش را یه آنجا می رساند و روی صندلی گهواره ای جا خوش میکند. نگاهی به شاهین خان می اندازد. انگشتش را از بین ورق ها بر می دارد و ادامه میدهد:
لشکر ۱۷ با یگانهای پشتیبانی رزمی و دوـ سه گردان وارد منطقه شد. بخشی از نیروهای لشکر در فاو و بخشی دیگر در پدافند خط جزیره مجنون بودند. با فاصله کمی بعد از ورود به منطقه، در پیچ انگیزه با عراق درگیر شدیم. با سخت کوشی نیروهای گردان و بچه های اطلاعات و تخریب که به ما ملحق شده بودند، دشمن را متوقف کردیم.

قبل از عملیات کربلای ۱ موقعیت خط پدافندی لشکر۱۷ در این منطقه قرار داشت. جهت جنوب آن به صخره های موازی مرز شهر مهران با عراق منتهی می شد و شمال آن در مسیر دشت محسن آباد ادامه پیدا میکرد. و جهت شرقی ـ غربی خط پدافند، حدفاصل پاسگاه های مرزی گرمشیر و چغاعسگر می شد.

پس از استقرار و تحکیم مواضع، فرمانده لشکر، حاج غلامرضا جعفری من را خواست و منطقه ماموریتی را ـ که به لشکر۱۷ واگذار شده بود ـ مشخص کرد. او تاکید داشت که:«هر چه زودتر باید روی موقعیت «آیزیادی»» کار کنی.»

داشتم از سنگر فرماندهی خارج میشدم که ازم خواست نقشه منطقه را که در دست داشتم، باز کنم. دستورش را اجرا و نقشه را پهن کردم. او انگشتش را روی آبزیادی گذاشت و گفت:«قرارگاه معتقده کلید عملیات آزادسازی مهران اینجاست. توکل به خدا کنید و کار رو شروع کنید تا زودتر به نتیجه برسیم.»

بعد هم سفارش کرد:«خودت نباید برای شناسایی بری.» با توجه به شناختی که از من داشت، قبل از اینکه از سنگر خارج شوم، دوباره صدا زد و این بار تکلیف کرد که خودم نباید یه شناسایی بروم.

حاج غلام رضا را همیشه با اعتماد به نفس و قوی دیده بودم. این اولین باری بود که نگرانی توی چهره اش بود. به سمت تانکر آب رفتم. داغ کرده بودم. سرم را گرفتم زیر شیر آب. حاج غلام رضا میگفت:«قرارگاه اصرار داره تلاشمون رو بیشتر کنیم و معبرها رو شناسایی کنیم و هرچه زودتر مسیرها را مشخص کنیم.»

گفت:«امام به رزمنده ها سلام رسوندن و خواستن هرچه زودتر خبر آزادسازی مهران رو بشنون.»

ارسالی از برادر کلهر

ادامه دارد…

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.