×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : شنبه, ۳ آذر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Saturday, 23 November , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
سکوت شکسته-خاطرات حاج محمود پاک نژاد-قسمت سوم
شهید برونسی 1381

برای بررسی وضعیت محور به کارخانه نمک شهر فاو رفته بودم؛ تاریخی که هیچ وقت آن را فراموش نمی‌کنم ۲۷ شهریور.۱۳۶۵. نزدیک غروب به مقر برگشتم. باید گزارش بچه‌های محور را وارد دفتر روزنامه می‌کردم. وارد سنگر که شدم، سلام کردم، دکتر‌طاهری انگشتش را گذاشت روی بینی‌اش و سرش را به رادیو نزدیکتر کرد که داشت عربی حرف میزد.

دنبال دفتر روزنامه میگشتم که دیدم زیر دست دکتر طاهری، یک طرف صفحه چیزهایی به انگلیسی نوشته بود و در طرف دیگر صفحه در حال نوشتن به عربی بود؛ بالای سرش ایستادم تا روزنامه را ازش بگیرم. کلاه بافتنی رنگ ورورفته که روی سرش می‌گذاشت و چهره ساده و خودمانی اش باعث می‌شد باورم نشود ایشان دکتر هستند و به زبان انگلیسی و عربی مسلط است.

داشت رادیوی عراق را گوش میداد. با دست اشاره کرد و خواست کنارش بنشینم. وقتی رادیو شروع کرد به پخش موسیقی حماسی، صدای آن را کم کرد؛ شروع کرد به ترجمه آنچه از رادیو شنیده بود. اشاره به رادیو کرد. میگه :«مهران ایران به دسته فرزندان دلاور شما ملت عراق افتاد و پرچم عراق روی ساختمان های مهران ایران به اهتزاز درآمده تا مهران در چنگال فولادین ارتش دلیر ما باقی بماند.»

صدای موسیقی قطع شد. دکتر صدای رادیو را بلندتر و گوش خود را به آن نزدیک کرد. برایم گفت که صدام، سه روز تعطیل عمومی در عراق اعلام کرده تا مردم جشن بگیرند و پایکوبی کنند.

همزمان که گوش میدادم، خاطرات عملیات والفجر ۳ و بازپس‌گیری شهر مهران در سال ۱۳۶۲، تمام ذهنم را درگیر خودش کرد. محله امامزاده حسن، هرمزآباد، شبی که با شهید ندیری داخل شهر مهران، دور میدان کوچکی چرخ میزدیم و شاهد تبادل آتش روی ارتفاعات قلاویزان بودیم و روز بعد هم ندیری به شهادت رسید.

همه اینها در ذهنم شروع کرد به رژه رفتن. شب آخر، آقای ندیری سعی داشت همه آنچه را تجربه کرده و در میدان جنگ از خود جنگ آموخته بود به من منتقل کند.

حواسم نبود، ناخواسته چشم دوخته بودم به کلاه رنگ ورو رفته دکتر طاهری. کلاه را از سرش برداشت و دفتر روزنامه را داد دستم، پریشان بود. کبریت کشید و فانوس را روشن کرد و گذاشت کنار دستم. موقع خارج شدن، پتوی در سنگر را انداخت پایین که نور بیرون نرود.

در شوک بودم. نمی توانستم آنچه را از دکتر شنیدم باور کنم. سخت بود؛ اما دکتر باور کرده بود. او خبرهای رادیو های منطقه و جهان را دنبال می‌کرد. روزهای بعد، درباره موج تبلیغات عظیمی که در عراق و کشورهای منطقه و جهان راه افتاده بود، گفت؛ شعاری که راه انداخته بودند و تکرار می کردند، این بود:«مهران، مهریه فاو شد.» آنها سعی داشتند برای صدام آبرو بخرند.

خیلی زمان نگذشت که فرماندهان تصمیم گرفتند با توجه به تجربه های موفق لشکر ۱۷ در عملیات‌های متعدد و آشنایی لشکر ما با زمین منطقه مهران و نقش موفقی که در آزادی آن در عملیات والفجر ۳ داشتیم، بخشی از نیروهای لشکر را به مهران مامور کنند تا در طراحی برای بازپس گیری آن شهر مشارکت داشته باشیم.

فرمانده لشکر خواست خودم را قبل از حرکت لشکر، از فاو به مهران برسانم و مشاهداتم را گزارش کنم.

ادامه دارد…
ارسالی از برادر کلهر

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.