- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 27 نوامبر 2020
- کد خاطره 13596
- 1906 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
سرو داودی کد 520
جعفر جنگروی تعریف میکرد که یکبار پس از هیئت نشسته بودیم و داشتیم با بچهها حرف میزدیم. ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود و توی حال خودش بود. وقتی بچهها رفتن. اومدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هرچند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزنه. یکدفعه گفتم: “چیکار میکنی داش ابرام؟!”
انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد. بعد مکثی کرد و گفت: “هیچی، هیچی، چیزی نیست”.
گفتم:”به جون ابرام ولت نمیکنم. باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت” مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدمهائی که بغض کردهاند گفت:
“سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه.”
آن زمان نمیفهمیدم که ابراهیم چکار میکنه و این حرفش چه معنی داره. ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان رو میخوندم. دیدم که اونها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه چنین تنبیههائی برای خودشان داشتهاند.
http://www.khaterateshohada.ir/?p=13596