- نویسنده : شفیق فکه، شبکه ایثار
- 10 اکتبر 2020
- کد خاطره 13424
- 4417 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
موضوع: من میترا نیستم
شهیدی که منافقین بخاطر حجابش با چادر خفه اش کردند
پدرش به نامهای ایرانی علاقه داشت و مادربزرگش نام میترا را برایش انتخاب کرد. اما دخترم از نامش ناراضی بود و به همه میگفت من را زینب صدا کنید.
..
در همسایگی مان در آبادان، خانواده مؤمنی زندگی میکردند.دختر بزرگ این خانواده برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود و زینب به این کلاس ها میرفت و خیلی تحت تأثیر دخترهای آن خانواده قرار داشت.کم کم به حجاب علاقه مند شد.
به او میگفتند: چرا اینقدر رویت را میگیری؟
میگفت: آدم کاری را که میخواهد انجام دهد باید کامل انجام دهد.
فعالیتهای مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود چونکه با آن سن کم کتابهای شهید مطهری را میخوانده و در محافل عمومی و آموزشی با کمونیستها و منافقین بحث میکرده و رسوایشان میساخته .
سال ۱۳۶۰ در شاهین شهر یک راهپیمایی علیه بی حجاب ها راه افتاد که زینب مسئول جمع آوری بچه های مدرسه برای شرکت در راهپیمایی شد.منافقین از همانجا زیر نظرش گرفتند.دخترم همیشه غسل شهادت میکرد.قبل از شهادتش هم غسل شهادت کرده بود.در اسفند همان سال در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به من کمک کرد و از من خواست که بگذارم روز آخر سال برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد برود. آن نماز، آخرین نماز زینب ۱۴ ساله بود.وقتی از مسجد بر میگشت، منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند.
روز سوم، من با مهران و بابایش میخواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت: «دیشب منافقین یک نامه تهدیدآمیز توی خانه ما انداختند». مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیریهای ما خبر داشتند. در نامهای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند، این طور نوشته بودند که «اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی هم بر سر شما میآوریم.» خانواده آقای روستا نگران شده بودند. سال 61، جوّ شاهینشهر خیلی ناامن بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمیکردیم.
صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید میلرزید، گفت: «منافقین به خانهام تلفن زدهاند و گفتهاند که ما زینب کمایی را کُشتیم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا را بر سر تو هم میآوریم.» آنها به خانم کچویی فحّاشی کرده بودند و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند. توهینهای منافقین، روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود.
وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفتهاند: «زینب کمایی را کُشتیم»، ذرهای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد. انتظار تمام شد؛ انتظار کشندهای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود.
باید میرفتم و دخترم را میدیدم. جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بُرده بودند. ما باید برای شناسایی به آنجا میرفتیم. سوار ماشین شدیم و همه باهم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و بابایش لحظهای آرام نمیشدند. چشمهای مهران کاسه خون شده بود. من یخ کرده بودم و هیچچی نمیگفتم و گریه هم نمیکردم. مهران که نگران من بود، مرا بغل کرد و گفت «مامان، گریه کن! خودت را رها کن.» اما من هیچ نمیگفتم. آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود؛ با همان لباس قدیمیاش، با روسری سورمهای و چادر مشکلیاش. منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. با چادر، چهار گره دور گردنش بسته بودند.
کنارش نشستم و صورتش را، صورت لاغر و استخوانیاش را، چشمهایش را یکییکی بوسیدم. لبهایش را بوسیدم. سرم را روی سینه زینب گذاشتم. قلبش نمیزد. بدنش سرد سرد بود. دستهای زینب را گرفتم و فشار دادم. بدنش سفت شده بود. روسریاش هنوز به سرش بود. چند تارمویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرمها موهایش را ببینند. زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینهاش گذاشتم و بلند گفتم «بأی ذنب قتلت.»
راوی: مادر شهیده
تهیه و تنظیم از: سروداودی، کد ۵۲۰
http://www.khaterateshohada.ir/?p=13424