×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

خاطرات سایت

خاطرات شهدا

امروز : جمعه, ۲ آذر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 22 November , 2024  .::.  خاطرات منتشر شده : 0 خاطره
شهید بابا محمد رستمی رهورد
شفیق فکه، شبکه ایثار

موضوع خاطره: فكاهی، شوخ طبعی

 

سال 59 كه به كردستان اعزام شده بودیم شهید بابارستمی در بین راه با توجه به حوادث طبس برگشتند و از من خواستند كه برادر آذرنیوا را كه به عنوان جانشین خودش گذاشته بود تنها نگذارم و مسائل تداركاتش را حل كنم. من هم پذیرفتم تا جایی كه نیرو در توان دارم كمك ایشان بكنم.

با هواپیما وارد فرودگاه سنندج شدیم. من به حسین عطایی گفتم: حسین جان، یك غذایی پیدا كن بخوریم.  یكی دو قرص نان برداشتیم با مقداری كنسرو گوشت و رفتیم پیش چوپانی كه گوسفند می چراند. من از صیاد شیرازی كه آن زمان مسئول پدافند و تشكیلات توپخانه ارتش بود سؤال كردم كه این چوپان چكاره است؟ ایشان در جواب ما فرمودند كه خودی است. ما به كنار چوپان رفتیم و مقداری آتش روشن كردیم و كنسرو را داغ نموده و خوردیم. بعد هم آب جوش آوردیم و چای درست كرده و خوردیم. بعد سوار ماشین شده و به كاخ جوانان سنندج رفتیم و از كاخ جوانان با ماشین به ما مأموریت دادند كه به كمك نیروهای یكی از پایگاه ها برویم. در بین راه من مجروح شدم و ساعتهای 2-1/5 بود كه من را به بیمارستان میثاقیه آن زمان و مصطفی خمینی الان آورده و بستری كردند. به محض ورود به بیمارستان گفتند: باید سریع به اتاق عمل برویم تا عكس بگیریم. وقتی آقای دكتر كدخدایی نامی از من عكس گرفت، گفت: باید پایت قطع شود. گفتم: اشكالی ندارد.

ساعت 7/5 -8 شب بود كه با بابارستمی، تماس گرفتم و گفتم: به حرم بروید و برای من دعا كنید. گفت: شما كه نمردی. گفتم: نه، مگر بنا بوده بمیرم، فقط پایم یكی دو تا گلوله خورده است. گفت: همین؟ گفتم:‌ بله. خیلی متأثر و ناراحت شد و گفت: باشد ما امشب حرم می رویم و برای بچه ها، دعا می كنیم. شب ما به امام رضا علیه السلام متوسل شدیم. فردا صبح این خانم دكتری كه از بچه های خراسان آنجا بود  قسم خورد كه سابقه ندارد این دكتر از ساعت 9 زودتر بیاید اما آن روز ساعت 6/5 صبح به بیمارستان آمده بود. گفتم: این هم لطف و عنایت خدا بوده است. ما را سریع به اتاق عمل بردند و دو مرتبه عكس گرفتند. وقتی عكس را دكتر دید، گفت:‌این عكس با عكس قبلی خیلی تفاوت دارد. و شاید اشتباهی صورت گرفته است. اما خانم پرستار قسم می خورد كه این همان مجروح 319 است.

دكتر گفت: ‌قرار بود ما امروز پایش را قطع كنیم. چون انتظار داشتیم سیاه شده باشد ولی برعكس این عكس، پا را سالم نشان می دهد. دو مرتبه عكس گرفتند دیدند سالم است. خانم بابایی گفت: لطف و عنایت خدا را چه دیدی؟‌ آقای دكتر گفت: اصلاً سابقه ندارد كه من از ساعت هشت و نیم زودتر بیدار شوم. امروز خود به خود ساعت یك ربع به 6 بیدار شدم و صبحانه خوردم كه خانم من تعجب كرده بود. مثل این كه كسی خود به خود مرا به سوی بیمارستان بكشاند. بعد من را قسم داد و گفت: چی شده است؟ گفتم: چیزی نشده است من با مشهد تماس گرفتم و گفتم: بروید برای نیروهای رزمنده دعا كنید. دكتر با شنیدن این حرف زار زار شروع كرد به گریه كرد.

یادم نمی رود فردای آن روز كه دكتر آمده بود، گفت: نه، الحمدلله خوب است، دو روز دیگر شما باید باشید بعد می توانید مرخص بشوید منتهی 20 روز باید در خانه استراحت كنید. ساعت 3 بود كه خدا رحمت كند، شهید بهشتی به ملاقات ما آمدند.

محل مصاحبه :كردستان

راوی: برادر حمید بافتی

 

منبع خاطره: سایت خاطرات شهدا

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.