ساعت ۷/۵ -۸ شب بود كه با بابارستمی، تماس گرفتم و گفتم: به حرم بروید و برای من دعا كنید. گفت: شما كه نمردی. گفتم: نه، مگر بنا بوده بمیرم، فقط پایم یكی دو تا گلوله خورده است. گفت: همین؟ گفتم: بله. خیلی متأثر و ناراحت شد و گفت: باشد ما امشب حرم می رویم و برای بچه ها، دعا می كنیم. شب ما به امام رضا علیه السلام متوسل شدیم.