« مراسم تشییع شهدا بود. جمعیت زیادی جنازه های کسانی را که در جنگ کشته شده بودند، به دوش می کشیدند و با شور و حرارت شعار میدادند؛« برادر شهیدم راهت ادامه دارد.»
ناخواسته چشم دوخته بودم به کلاه رنگ و رو رفته دکتر طاهری. کلاه را از سرش برداشت و دفتر روزنامه را داد دستم، پریشان بود. کبریت کشید و فانوس را روشن کرد و گذاشت کنار دستم. موقع خارج شدن، پتوی در سنگر را انداخت پایین که نور بیرون نرود.