اهالي ده با صداي سيدي عفواً عفواً از راننده و سربازها عذرخواهي ميكردند. ازطرفي راننده نيز با آنها مشاجره ميکرد و ما نظارگر اين ماجرا بوديم.در همين اثنا يكي از زنان كُرد از فرصت استفاده نموده، دستمالي را از شيشه اتوبوس بهداخل انداخت...
در همان حال که درد امانم را بریده بود، ناگهان دلم شور زد و نگران شدم چه بر سر آن فرمانده دسته آمده. به زحمت سرم را برگرداندم و او را دیدم. از سر و تنش خون می ریخت و دو زانو نشسته بود. همانطور نشسته مدام به جلو و عقب خم می شد و این دو کلمه را مرتب تکرار می کرد:
چنین نیست که ادمهای شجاع از مرگ نترسند. آنها فقط قادرند بر ترس شان غلبه کنند. غلبه بر ترس یک کار انرژی بر مداوم است و اگر لحظه ای غفلت کنی از شجاع تربن آدم به آدمی بزدل و ترسو تبدیل می شوی. جالب اینجاست که هر کس مقدار شجاعت معینی را برای غلبه بر مقدار مشخصی از ترس در خود به وجود می آورد.
با دست آن سوی دره را نشانش دادم در نور کم سوی گرگ و میش صبحگاهی، شبحی از مواضع دشمن دیده می شد. پرسیدم:
در میان چنین ترس و اضطرابی بدن مجروح "حسین ف" را روی برانکار گذاشتیم. پایش از مچ قطع شده بود. بیچاره مرتب به طرف پایش خم می شد، ببیند چه بلایی سرش آمده ولی هر بار من او را دوباره می خواباندم تا نفهمد پایش دیگر نیست!
موج انفجار باعث شده بود پردههای گوشش آسیب ببیند. با تمام وجود داد و فریاد می کرد و می گفت:« بچه ها دارن اون جلو قتل عام میشن. کجا برم عقب؟ مصطفی تنهاست. خودش آرپیجی دست گرفته، میدونی یعنی چی؟»