ما را به یک پادگان مرزی بردند. دو روز آنجا بودیم. بعد با یک بالگرد به پادگان امام حسین(ع) در اصفهان رفتیم. دو سه روز هم آنجا در قرنطینه بودیم. در آن مدت، بچهها مدام دور هم جمع میشدند و برنامهریزی میکردند. بعضیها میگفتند از مسئولان بخواهیم که ما را اول ببرند حرم امام. بعضی میگفتند برویم دیدار رهبری. بعضی هم دوست داشتند زودتر خانوادههایشان را ببیند. میگفتند نباید بیشتر از این چشمانتظارشان گذاشت.
اردوگاه ما آخرین افرادی که آزاد شدند بودند و ما را مجدداً به آسایشگاهها برگرداندند و به ما گفتند: پروندههای شما سنگین است و حالا آزاد نمیشوید، اما همه ما ۲ روز بعد آزاد شدیم. ۲۰ شهریور آزاد شدیم. روز آزادی من در آسایشگاه ۱ تکریت ۲۰بودم؛ یعنی از آسایشگاه ۵ به آسایشگاه یک […]
خیلی از خانوادهها خیلیها فرزندانشان را به واسطه تغییرات زیادی که کرده بودند، نمیشناختند. از خانواده ما هم برادرم آمده بود، همین که نگاهمان به هم افتاد با سرعت به طرف هم دویدیم. برادرم دسته گلی که برای استقبال آورده بود؛ قبل از اینکه به دست من بدهد از هیجان زیاد آن را به طرفی پرتاب کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و چندین متر آنطرفتر روی زمین افتادیم. تمام سر و صورت و دست و پای هم را غرق در بوسه کرده و بلند بلند گریه میکردیم ...