بالأخره ما را هم صدا کردند. به هرکداممان یک جلد قرآن مجید دادذند. سوار اتوبوس شديم و از چند شهر عبور كرديم. شنيديم عدهاي از اسرا را به شهرهاي زيارتي بردند، ولي ما را مستقيماً بردند كنار مرز.
اهالي ده با صداي سيدي عفواً عفواً از راننده و سربازها عذرخواهي ميكردند. ازطرفي راننده نيز با آنها مشاجره ميکرد و ما نظارگر اين ماجرا بوديم.در همين اثنا يكي از زنان كُرد از فرصت استفاده نموده، دستمالي را از شيشه اتوبوس بهداخل انداخت...