آن روز تا نزدیکی پل خندق رفتم و برگشتم، اما کسی باور نمی کرد که من تا پل خندق رفته باشم. روز دوم فشار دشمن افزایش پیدا کرد و حفظ مواضع، سخت تر از روز قبل شد؛ تنها به این دلیل که پل خندق هنوز در دست دشمن بود، آن ها توانستند حجم زیادی نیرو و تانک وارد منطقه کنند.
ماموریت این گردان تصرف دژ دشمن بود که با سرعت و موفقیت انجام شد. دژ را پاکسازی کردند و پشت آن موضع گرفتند. گردانی که اسمش را به خاطر ندارم از دژ عبور کرد که به تصرف گردان سیدالشهدا در آمده بود. میبایست با گذشتن از خاکریز دوم، مقرهای پشت خاکریز را تصرف می کرد.
« مراسم تشییع شهدا بود. جمعیت زیادی جنازه های کسانی را که در جنگ کشته شده بودند، به دوش می کشیدند و با شور و حرارت شعار میدادند؛« برادر شهیدم راهت ادامه دارد.»
چنان به توان و قدرت نیروهای گردان امام سجاد و حضرت رسول باور داشتم که آرامش وجودم را گرفته بود. فریاد مداوم «الله اکبر» نشان از آن داشت که مأموریت من به سرانجام رسیده و کار به دست گردان ها افتاده است.
در احتمال ششم، نگران آن بخش از طرح منافع بودم که قرار بود یکی از چهار گروهان، همزمان که سه گروهان دیگر از انتهای شیار بالا میروند، از شیار خارج شود و ادامه مسیر صخره را بگیرد و از پایین خودش را به جاده آبزیادی برساند.
کمی که از ظهر گذشت. رفت و آمد انجام نمی شد. نماز ظهر و عصر را خواندیم. فرصت خوبی بود برای جواب دادن به سوال های ناصر حمزه ای. سنگری که در آن قرار داشتیم، مشرف بود به جاده خاکی. سمت راست را نشان دادم و گفتم:«این جاده خاکی رو ادامه بدی، میرسی به کانال ها و پشت خاکریز عراقی ها که ادامه پیدا میکنه سمت پایین و میرسه به خط پدافندی خودمون.
اطراف زمین فوتبال گشت زدم. پادگان خالی و ساکت بود. بخشی از نیروهای لشکر در خط پدافند فاو و بخشی در جزیره بودند. پس از بمباران، عمده قوای لشکر از مقر انرژی اتمی به پادگان بدر در نزدیکی اندیمشک منتقل شدند.