ما را به یک پادگان مرزی بردند. دو روز آنجا بودیم. بعد با یک بالگرد به پادگان امام حسین(ع) در اصفهان رفتیم. دو سه روز هم آنجا در قرنطینه بودیم. در آن مدت، بچهها مدام دور هم جمع میشدند و برنامهریزی میکردند. بعضیها میگفتند از مسئولان بخواهیم که ما را اول ببرند حرم امام. بعضی میگفتند برویم دیدار رهبری. بعضی هم دوست داشتند زودتر خانوادههایشان را ببیند. میگفتند نباید بیشتر از این چشمانتظارشان گذاشت.
ناگهان ديدم پدرم از ميان جمعيت به سويم ميآيد. فراموش کردم ميخواهم چه بگويم. اصلاً يادم رفت براي چه آن بالا رفته بودم. پدرم خودش را به من رساند. نميخواستم در آغوش بگيرمش. نميخواستم دستش را ببوسم، براي همين بر خاک افتادم. ميخواستم خاک زير پايش را ببوسم. اما او خم شد و بلندم کرد و نگذاشت. دست و پايش را بوسيدم. يادم نيست چه گفتم و او چه گفت. دستهاي چروکيده اش به بوسه و اشک من آغشته شده بود. ديگر قادر به صحبت کردن نبودم. هر چه بود پدر بود. چشمهايم از او پر شده بود. او که اولين آموزگار من بود. آموزگار عشق به مولايم حسين(ع).
اردوگاه ما آخرین افرادی که آزاد شدند بودند و ما را مجدداً به آسایشگاهها برگرداندند و به ما گفتند: پروندههای شما سنگین است و حالا آزاد نمیشوید، اما همه ما ۲ روز بعد آزاد شدیم. ۲۰ شهریور آزاد شدیم. روز آزادی من در آسایشگاه ۱ تکریت ۲۰بودم؛ یعنی از آسایشگاه ۵ به آسایشگاه یک […]
بالأخره ما را هم صدا کردند. به هرکداممان یک جلد قرآن مجید دادذند. سوار اتوبوس شديم و از چند شهر عبور كرديم. شنيديم عدهاي از اسرا را به شهرهاي زيارتي بردند، ولي ما را مستقيماً بردند كنار مرز.
تصميم گرفتم به جايي بروم كه صلاح است قرار شد با زنجاني ها باشم. مسير زيادي را با اتوبوس در مسير خاكي رفتيم. من پرده ها را ميكشيدم كه شادي مردم را نبينم چون ميدانستم خانوادههاي شهدا با اين صحنه بسيار ناراحت ميشوند.
اهالي ده با صداي سيدي عفواً عفواً از راننده و سربازها عذرخواهي ميكردند. ازطرفي راننده نيز با آنها مشاجره ميکرد و ما نظارگر اين ماجرا بوديم.در همين اثنا يكي از زنان كُرد از فرصت استفاده نموده، دستمالي را از شيشه اتوبوس بهداخل انداخت...
خیلی از خانوادهها خیلیها فرزندانشان را به واسطه تغییرات زیادی که کرده بودند، نمیشناختند. از خانواده ما هم برادرم آمده بود، همین که نگاهمان به هم افتاد با سرعت به طرف هم دویدیم. برادرم دسته گلی که برای استقبال آورده بود؛ قبل از اینکه به دست من بدهد از هیجان زیاد آن را به طرفی پرتاب کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و چندین متر آنطرفتر روی زمین افتادیم. تمام سر و صورت و دست و پای هم را غرق در بوسه کرده و بلند بلند گریه میکردیم ...
یه بار که علی ابلیس رفته بود مرخصی و برگشت، درست جلوی درب ورودی، این رفیق ما، با دیدن علی ابلیس، بدو رفت بسمتش ومثل یه دوست صمیمی باهاش دست داد و بغلش کرد و بوسیدش. برق علی ابلیس رو گرفت.